حسن لطفی

می دویدم پی شان

می دویدم پی شان نیمهشب از کوچه تنگ

با دلی خون که به یادشب صحرا افتاد

یاد آن دخترکی که عقبقافله ای

چشم هایش به دو چشمانعمو تا افتاد

تماشا دارد

اینکه این قدر تماشا دارد

بهرگش خون علی را دارد 

مجتبیآمده تصویر شود

بهحسن رفته؛ تماشا دارد 

رد پا

زیباتراز همیشه در این کربلا شدی

دیدیدلم گرفته, مرا مجتبی شدی؟ 

لکزد دلم برای عمو گفتنت, بگو

لکزد دلم چرا, چه شده بی‌صدا شدی 

زیرو رو شده

گلبرگهای یاسمنت زیرو رو شده

باغیاز آه شعله زنت زیرو رو شده  

پیراهنیکه بر بدنت بود کنده اند

پیراهنیکه شد کفنت زیرو رو شده  

کبوترانه

کبوترانه از این خاک‌ها رها شده‌ای

برای درد یتیمانه‌ات دوا شده‌ای

ربوده باد ز رویت نقاب و می‌بینم

چه قدر شکل جوانیِ مجتبی شده‌ای

چشمان خاکی

 

اینجا که زخم از درِ هر خانهمیزنند

اینجا که بند بر پَر پروانه میزنند

 

خون میچکد ز گوشه چشمان خاکی ات

وقتی که پلک های غریبانه میزنند

 

داغ برادر

 

این که بر سینه خود داغ برادر دارد

نتواند که سر از سینه ی تو بردارد

تیر ها با همه قامت به تنت جا شدهاند

وای بر من چقدر پیکر تو پر دارد

بهانه های زدن

اینجا بهانه های زدن جور می شوند

کافیستزیر لب پدرت را صدا کنی

کافیستیک دو بار بگویی گرسنه ام

یاناله ای به خاطرِ زنجیرِ پا کنی

غم بی مادری

 

چشمم به غیر خون دلی مبتلا نداشت

این خانه بعد رفتن تو آشنا نداشت

زهرا یتیم شد غم بی مادری رسید

بی تو دل شکسته ی من همنوا نداشت

برپا شده حسینیه

 

بر پا شده حسینیه ای از دعا بیا

 

 یک شب کنار سفرۀ شبهای ما بیا

 

من خسته ام از این همه توبه از این شروع

 

 امشب برای توبۀ از توبهها بیا

شبیه قامت سقا

چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود

یعنی عمو برای تو بابا نمی شود

ای مهربان خیمه , حرم را نگاه کن

عمه حریف گریه ی زنها نمی شود

دکمه بازگشت به بالا