ابر بارید و ردِّ آه نرفت
رنگ این شهر روسیاه نرفت
لکّه ی ننگ کوفه پاک نشد
تا قیامت بُود گواه..،نرفت
ابر بارید و ردِّ آه نرفت
رنگ این شهر روسیاه نرفت
لکّه ی ننگ کوفه پاک نشد
تا قیامت بُود گواه..،نرفت
لباس غم به تن کرده است امشب ، جسم ماتم هم
سر ماتم گرفته در بر خود زانوی غم هم
به قدر معرفت چشمِ تمام خٙلق بارانی است
و چشمان یتیمان ، پشت در ، بارانِ نم نم هم
چه درهم کرده قاتل مصحف قرآن زینب را
به خانه برده اند از سوی مسجد جان زینب را
همه با چشم گریان می روند از خانه ی مولا
چه می فهمد کسی حال دل ویران زینب را
ز ایوان نجف کردی هزاران جلوه در قلبم
چنان که سالیانی می شود گردیده زر قلبم
به نا آباد باغی با نگاهت حضرت خورشید
چنان کردی محبت تا دهد روزی ثمر قلبم
با کولهبار نان، شبِ آخر قیام کرد
مردی که هرچه داشت به کف وقف عام کرد
یک در میان جواب سلامش نمیرسید
آن که خدا به هر قدم او سلام کرد
یک عمر از غم روزگاری نیلگون داشت
بر مژه هایش رشته های اشک و خون داشت
دیگر گلی روی لبش هر گز نرویید
برگونه اما لاله های واژگون داشت
کمی نان و نمک خورد و همین شد سهمِ افطارش
نمک میخورد بر زخم دلِ از زخم سرشارش
گلویش بود اسیرِ استخوان و خار در چشمش
لبش را میگَزید از دردهای «حیدر آزارش»
آه…فرو ریخت
خورشید برافروخته شد ماه فرو ریخت
ای اهل هدایت
در وقت سحر روشنیِ راه فرو ریخت
شب است و درد تنهایی و من دلتنگِ مهتابم
کنارِ شمع می سوزد به یادت چشم بی خوابم
چرا پایان نمی یابد شبِ بی حاصلم ای عشق
چنان در اشک گم گشتم تو گویی غرقِ گردابم
ردّ خونابه ی شق القمری می بیند
بر جبین پدر از خون اثری می بیند
دختری غمزده همراه برادرهایش
بین بستر پدر خون جگری میبیند
تا تَرَک خورد سَرَش دُخترش اُفتاد زمین
دست بگذاشت رویِ معجرش اُفتاد زمین
بیشتر تیغ فرو رفت میانِ اَبرو
تا که از ضَرب علی با سرش اُفتاد زمین
دشمنان این روزها حرف دو پهلو می زنند
دوستانت یک به یک دارند زانو می زنند
از نگاه انداختن در چهرهات شرمنده اند
علتش این است کمتر خنجر از رو می زنند