شعر مرثیه

مادر

با شوق، بین باغ یاسِ هر لباسش
با بوسه‌هایش باز هم گل کاشت، مادر
هر روز، چندین مرتبه کارش همین بود
از بسکه ذوقِ بچه‌اش را داشت، مادر

بمان

درد داری، دست بر بازو بگیر اما بمان
پیش چشمم دست بر پهلو بگیر اما بمان

من که می دانم برایت راه رفتن مشکل است
باشد اصلا دست بر زانو بگیر اما بمان

ابر من

ابر من ، باران من، ای رود جاری می روی

داری از باغ من ای عطر بهاری می روی

چند ماهی می شود با من غریبی می کنی

تا که می بینی مرا گوشه کناری می روی

نوبهارم

نوبهارم چراغ خانه ی من
سر به زانو بگیر اما باش
تو فقط خوب شو عزیز دلم
از علی رو بگیر اما باش

نشود باز دگر چشم تر زهرایم
نشد آن روز شوم من سپر زهرایم

تا عصابه به سرش بست یقین دانستم
که شکسته شده در کوچه سر زهرایم

در بستر افتادی

شکر خدا بهتر شدی انگار مادر
بهتر شدی انگار یک مقدار مادر

آن روزها که خوب بودی خوب بودم
در بستر افتادی شدم بیمار مادر

تربت اعلای تو

از ازل در سر من میل تماشای تو بود
داشتم هر چه به دل جمله تمنای تو بود

آنچه در وقت نمازم کمرم را خم کرد
سجده بر حق به سرِ تربت اعلای تو

مادر مهربان

بنده ای که فراتر از بنده است
دختری که چو ماهِ تابنده است
همسری مثل او نبوده و نیست
مادری که پناه فرزند است

عصمت آل الله

پشت در عصمت آل الله حقش این نبود
محسن بن اسدالله حقش این نبود

با علی رحمان و رحمت با مسمی می شود
نقطه ی پرگار بسم الله حقش این نبود

آنقدرآلوده ام

آنقدرآلوده ام که بار خفت می کشم
باخودم این درد را تا بی نهایت میکشم
یابن زهرا من برای اینکه راضی ات کنم
از نماز صبح تا هیئت ریاضت می کشم

زخم بستر

ترسیم کردم نوحه را با زخم بستر
بیگانه است دارو دوا با زخم بستر

ای وای از آن بیمار که حرکت ندارد
مجبور باشد در خفا با زخم بستر

وای مادرم

شانه ی ضرب دیده اش نگذاشت
موی او را دوباره «شانه» کند
باید انگار جای بازوی خود
مادرش شانه را بهانه کند

دکمه بازگشت به بالا