آمدى جانم به قربانت..ولى حالا چرا؟
آمدى کنج خرابه آمدى…اینجا چرا؟
نیزه دارت با همه لج کرد اى بالا نشین
بر زمین میزد سرت را هى از آن بالا چرا؟
عمه ام میگفت تو آئینه ى مادر شدى
من نفهمیدم شبیه حضرت زهرا چرا؟
من که اسمش را نمیدانم…ولى خیلى بد است
مى شود از او بپرسى میزند من را چرا؟
تشنه بودم مثل تو..اما نه بابا…مثل تو
تا که گفتم آب,زد…هى زد…زدم…بابا چرا؟
آرمان صائمى