شعر روضه جانسوز حضرت زهرا (س)
ای شعرِ ناسروده ی هستی کلام تو
آیاتِ آسمانی وحی است نام تو
عرشِ خداست گوشه ی ایوان بام تو
حالا به التماس نشسته امام تو
زهرای من دوباره بیا و ثواب کن
مامور قبض روحِ علی را جواب کن
با آهِ خود به ساحت آیینه غم مریز
معراجِ غم…هبوط به لوح و قلم مریز
خاک عزای رفتن خود را سرم مریز
من را شبیه صورت سرخت بهم مریز
باری ز داغ, شانه ی این مرد می برد
منهای تو تمامِ مرا درد می برد . .
بانو تو را برای رضای خدا زدند
یک شهر در مقابل چشمم تو را زدند
تا آمدم به خویش تو را بی هوا زدند
“این غم کجا بَرَم که تو را مرد ها زدند”
این داغ ها روایتِ افسوسِ حیدر است
یک تن نگفت #فاطمه_ناموس_حیدر است
در زیرِ بار درد خمیدی و…میخِ در
چیزی به غیرِ دود ندیدی و…میخِ در
از چارچوب خانه چکیدی و…میخِ در
“شد پهلویت مزارِ شهیدی و میخِ در
می خواست نبشِ قبر کند این مزار را”
این زخم سر نبسته ی دنباله دار را .
دشمن نداشت تابِ مسیحاییِ تورا
سیلی چه کرد صورتِ زهراییِ تورا
تصویرِ “سایه روشنِ” حوراییِ تورا
نشنید #محسنت دمِ لالاییِ تو را
احساسِ مادریِ تو بی گریه سَر نشد
حیدر برای دفعه ی #پنجم پدر نشد
یک مرد در میان هزاران نفر نبود
دست تو کاش حائلِ بندِ کمر نبود
یا که جنون حادثه نزدیکِ سر نبود
“بانوی من #کرامت دستت اگر نبود
این عقده ها گره به گره وا نمی شدند”
یک عده از #خراج مبرّی نمی شدند . .
افتاد… نارسیده نهالی که داشتی
درهم شکست شوکتِ بالی که داشتی
پیچیده شد فروغِ جلالی که داشتی
از من گرفت کوچه جمالی که داشتی
زخمیِ زخمِ چشمِ حسودیِ کوچه ای
تو سیبِ سرخِ رو به کبودیِ کوچه ای
چشم تو ضرب دیده که بی خواب می شود
زخمت هنوز تازه به خوناب می شود
هر روز ذره ذره تنت آب می شود
در حجم استخوان بدنت قاب می شود
سَر می کنی به طرز جلالی به سِیرِ وهم
چیزی نمانده از تو عزیزم به غیرِ وهم
تقدیر می نوشت وَبالی به بالِ بعد
دیروزمان گرفت زبانی به حالِ بعد
گفتی قرارِ گریه ی امروز مالِ بعد
می بینمت دوباره و…پنجاه سالِ بعد
با هم خمیده گوشه ی گودال می رویم
او دست و پا که می زند از حال می رویم
آن روز جای بوسه تنش نیزه می خورد
از هرکه می رسد بدنش نیزه می خورد
تکه به تکه پیرُهنش نیزه می خورد
باور نمی کنی دهنش نیزه می خورد
در پیش چشم تو سرش از پشت می بُرد
غارت که می شود کسی انگشت می برُد…
ظهیر مومنی