عاصی شدم از عالم و آدم به ابالفضل
عاصی شدم از عالم و آدم به ابالفضل
از دست جماعت گله بردم به ابالفضل
کردند همه پشت به من نیست خیالی
گرم است بجای همه پشتم به ابالفضل
رفتم بزنم دور جهان را… خبری نیست
رفتم بزنم دور ، که خوردم به ابالفضل
گر بود و اگر هست بر این بنده صلاحی
با دست خودم رفتم و دادم به ابالفضل
دادند به من مشق که از عشق نویسم
القصه رسیده است سوادم به ابالفضل
هم کعبه و هم قبله و هم قبله نما شد
چشمان سیاهش حجرالاسود ما شد
سلمان شود عالم همه از خاک عبایش
این چشم سیاهی ست که سلمان به فدایش
مداح ابالفضل خداوندِ خودش هست
مدحی ننوشتیم و نخواندیم برایش
نامش به کلیسای مسیحیت اگر رفت
رندانه به تثلیث نمودند خدایش
کار دو جهان است فقط دست ابالفضل
دستان بریده سند روز جزایش
خالی ست اگر دست من از کاهلی ام بود
گفتند سر سال دهد رزق گدایش
روزی گدا را سر هر سال چنین داد
آن سال که عباس نبود ام بنین داد
نذریِ پسر بوده که بانی شده مادر
خیرات کثیر همگانی شده مادر
انقدر زر و زیور و دینار و طلا داد
سرحلقه ی انفاق جهانی شده مادر
دیدند که سائل نرود از در خانه
خجلت زده از لحن بیانی شده مادر
گفت آمدم عباس ببینم نه زر و سیم
گریانِ همین روضه ی آنی شده مادر
با گریه گدا گفته و با اشک دو چندان
مشغولِ دمِ مرثیه خوانی شده مادر
ای سائل اگر آمدی عباس ببینی
بایست در این روضه ی محزون بنشینی
دیر آمده ای تیر به چشمان ترش خورد
چشم و نظر حرمله ها بر قمرش خورد
افتاده ز پشت فرس و دست ندارد
آن لحظه که گرزی ز قفا روی سرش خورد
میخواست بسوزد جگرش از غم طفلان
در معرکه ها نیزه به عمق جگرش خورد
گفتند که «کالقنفذش» او را همه لشکر
انقدر که تیر آمده و روی پرش خورد
خوشحال شدم چون که شنیدم دم آخر
بر چشم تر فاطمه جان چشم ترش خورد
آری پسری داشتم و رفته ز دستم
امروز سر صورت قبرش بنشتم
من ام بنینم که بنینم همه مردند
من را به غریبیِ دل شهر سپردند
یک دشت کماندار زدندش همه با هم
عباس مرا بر تنه ی نخل فشردند
هم آبروی مادر و هم آبرویش را
با مشکِ به هم ریخته ، بردند که بردند
تعداد جراحات تنِ ریخته اش را
با تیرِ پس از تیرِ پس از تیر شمردند
خوردند سگ و خوک اگر آبِ شریعه
اطفال حسین بن علی آب نخوردند
ای کاش نمیرم که نمیرم که نمیرم
شاید که حلالیتِ عباس بگیرم
علیرضا وفایی خیال