شعر محرم و صفرشعر مصائب اسارت كوفه

شلوغی گذر را دیدم

وسط روز گرفتار شبم باور کن
بازهم شعله کشیده غضبم باور کن

اولین بار شلوغی گذر را دیدم
چه شلوغی بدی!در عجبم باور کن

یادشان رفته که نان پدرم را خوردند
بین کوفه بدهی شد طلبم باور کن

هرقدر گفتم علی بر دهنم سنگ زدند
بغض دارند ز اصل و نسبم باور کن

نه سلامی نه علیکی همه توهین کردند
خسته از طایفه ای بی ادبم باور کن

آشنایان جلوی قافله خیره شده اند
من هم از قافله قدری عقبم باور کن

عده ای نذری و خیرات به ما میدادند
سخت دلگیر ز نان و رطبم باور کن

تشنگی بعد تو افتاد بجان زینب
موقع خطبه ترک خورد لبم باور کن

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا