شعر وروديه محرم

سکوت بودم

سکوت بودم و بانگِ بُکای من برگشت
در این حسینیه حال و هوای من برگشت

گرفته بود گلویم..،میان روضه ی تو
چقدر داد زدم تا صدای من برگشت

عروج آهِ مرا بال جبرئیل نداشت
دمی که ناله به غار حرای من برگشت

کمال معرفتِ روح،کوششِ گریه است
همین که “سعی” نمودم،”صفای” من برگشت

غذای رخوت دنیا سر دلم که نشست
لبی به اشک زدم اشتهای من برگشت

لبم توان تکلم نداشت..،لال شدم
همین که نام تو بردم،قوای من برگشت

همین که فاطمه می رفت..،شور آخر بود…
دم حسین گرفتم..،برای من برگشت

حصیر کهنه ی خود را به روضه‌خانه که داد…
چِقَدر فرش به این روستای من برگشت

خدا‌بخیر کند..،کاروان به راه افتاد…
ز ترس لرزه به این دست و پای من برگشت

میان آن همه سر..،دختری به زینب گفت:
ببین،ببین..،پدر دلربای من برگشت!

خبر رسید به زینب رباب غش کرده…
دوباره حرمله..،آه ای خدای من..،برگشت

بردیا محمدی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا