شعر شهادت حضرت رقيه (س)

آتش گرفتم

آتش گرفتم شعله اش بال و پرم را برد
طوفان گرفت و ناگهان خاکسترم را برد

گفتم که بابای مرا پس میدهی یا نه؟
سر نیزه را هول داد و بابای حرم را برد

وای از شتاب مرد نامردی که در صحرا
سیلی زد و بیناییِ چشم ترم را برد

با تازیانه،با لگد،با فحش، با دعوا ….
با هرچه میشد پشت ناقه پیکرم را برد

گفتم نکش این دستدوز مادرم زهراست
گوشش بدهکارم نشد، زد، معجرم را برد

برق النگوهام آخر کار دستم داد
دور مچم را زخم کرد و زیورم را برد

هر شب به تکه سنگ ویران تکیه میدادم
اما نگهبان با نوک پا، لنگرم را برد

این دختر شامی چه رقصی میکند بابا
آوازها و خنده های او سرم رابرد

چه مجلسی دیروز رفتم بودی آنجا که
حرف کنیزی رنگ و روی خواهرم را برد

حسین قربانچه

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا