اشعار ویژه (پیشنهادی)شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

بستر شهادت

چرا امشب به بستر جان نداری
ندارم هیچ باور… جان نداری
سَرَت برشانه‌ات می‌اُفتد ای وای
بمیرم مثلِ مادر جان نداری

بخوان روضه که خون شد حاصلِ تو
که خون می‌جوشد از درد و دلِ تو
شبیه قاتلانِ مادرم باز
به من خندید بابا قاتلِ تو

بخوان روضه عصایش را شکستند
غرورِ مجتبایش را شکستند
بخوان ای سر شکسته نیم روزی
زدند و هفت جایش را شکستند

دو دستش رویِ سینه با ادب رفت
تو گفتی فاطمه با تاب و تب رفت
همینکه نامِ زهرا را شنید او
سرش پایین به سمت در عقب رفت

به او گفتی امانِ زینبم باش
بمان عباس جانِ زینبم باش
اگر حتی به رویِ نیزه رفتی
به نیزه سایبانِ زینبم باش

کنارش باش کمتر غم ببیند
که با تو دردها را کم ببیند
سپردم بر تو؛ حتی سایه‌اش را
مبادا چشمِ نامحرم ببیند

دلم خون است همپایه ندارد
بجز عباس همسایه ندارد
مرا او سایبان می‌گردد اما
سرِ کج رویِ نِی سایه ندارد

مرا گفتی به شهپر می‌سپاری
به دستِ شش برادر می‌سپاری
ولی دست چه کس در شام و کوفه
مرا با چند دختر می‌سپاری

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا