شعر شهادت حضرت رقيه (س)

خداحافظ

بی خبر آمدی از راه فدای سر تو
ای به قربان سر بی بدنت دختر تو
سوختی کم شده از وسعت بال و پرتو
به روی دامن من ریخته خاکستر تو

کاملت برده ولی مختصرت آورده
نیزه گردی چه بلایی به سرت آورده

گفتم آن شب که نباید تو به صحرا بروی
بی خداحافظی از عمه و از ما بروی
اصلا ای سر چه نیازیست که تنها بروی
درخورت نیست به مهمانی نی ها بروی

دست به دست رسیدی به تنور خولی
بشکند جای سرت کاش غرور خولی

سرت آرام گرفته ست مراقب دارد
بغلش کرده ام و جای مناسب دارد
این لب قاری عشق است مناقب دارد
خیزران خورده اگر، بوسه ی واجب دارد

گفتم ای کاش پدر بشکند آن چوب، نشد
بشکند دست یزید آه لبت خوب نشد

بگو از روشنی پرتوی نورت چه خبر ؟
بگو از کوفه که شد مست حضورت چه خبر؟
بگو از شام، از آن راه عبورت چه خبر؟
از شکسته شدن سرو غرورت چه خبر؟

بگذریم از من و عمه چه خبر ، گریه نکن
قول دادیم بخندیم پدر ،گریه نکن

من خجالت زده از روی به هم ریخته ام
جای زخم است به ابروی به هم ریخته ام
به همم ریخته گیسوی به هم ریخته ام
ای پدر این تو و این موی به هم ریخته ام

دو سه روزیست به آشفتگی ام می خندند
نامرتب شده چون زندگی ام می خندند

من از آن دخترک قبل ندارم اثری
مایه ی دردسر عمه شدم باخبری
آمدی تا بکنی باز برایم پدری
بده یک قول به من زود مرا هم ببری

عمه از دست زمین خوردن من پیر شده
این سه ساله دگر از بودن خود سیر شده

گفته بودم برسی این گله را می گویم
درد جاماندن از قافله را می گویم
غصه ی پای پر از آبله را می گویم
خنده ها کرد به ما حرمله را می گویم

گله ها دارم از آن دست که احساس نداشت
آه از آن روز که این قافله عباس نداشت

ناصر دو دانگه

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا