شعر مناجات با خدا

العفو

بی کس و کار آمدم تا که مرا یاری کنی
در دل شب، چاره ای بر عبد ناچاری کنی

عزت از تو دارم و بی آبرویی از خودم
کاشکی ای آبرو دار؛ آبرو داری کنی

راستی دیدی طبیبان هم جوابم کرده اند؟
زار و بیمار آمدم از من پرستاری کنی

مردم آزاری به درگاهت پناه آورده است
چون نمی آید به تو که مردم آزاری کنی

بنده ی آلوده ی خود را نمی بخشی نبخش
من نخواهم رفت از این خانه هر کاری کنی

بار کج آوردم اما زود تا منزل رسید
چون علی میخواست بارم را خریداری کنی

منتظر هستم بیاید هر شب جمعه حسین
تا که با این بنده ی بد، خوب غمخواری کنی

مستجاب الدعوه ی ما در سحرها فاطمه است
جان زهرا آمدم رفع گرفتاری کنی

مادر ما سوخت، جای ما همه در خانه اش
تا نبیند آتشی راهی رخساری کنی

آه زهرا جان، چه شد مجبور بودی پشت در
بافشار میخ در، تکیه به دیواری کنی

من فدای تو که رفتی کربلا بالای سر
بر لب خشکیده ی اربابمان زاری کنی

چه بلایی بر سر پیشانی اش آورده اند
که تو را مجبور کرده فکر دستاری کنی

سخت می شد گوشه ی گودال؛ زیر چکمه ها
که سرش را روی دامانت نگهداری کنی

کاش میشد فاطمه بادخترت بین مسیر…
چاره ای برچشم های کوچه بازاری کنی

رضا دین پرور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا