شعر عيد غدير خم

بـاز هـم وصـف تو را نتوان نمود …

گـر تـمـام عـرش را دفتر کنیم

گـر تـمـام بـحـرها جوهر کنیم

گـر درختـان جهـان گردد قلـم

گـر تـمـام دست هـا گردد عَلَم

بـاز هـم وصـف تو را نتوان نمود

حیـدر اوصـف تـو هوشم را ربود

نـوکـران تـو تـمـام انس و جان

کـعـبـه از ایـمان تـو دارد امـان

قـهـرمـانـان نوچـه ی پابست تو

ساقیان مست دو چشم مست تو

هستــی دنیــا بـُوَد در هست تو

چرخش چرخ وفلک دردست تو

ای کـه بایک چرخش دستان تو

کـل عـالـم در یـــد فـرمـان تو

ای کـه بـیـت الله باشد خانه ات

ای که شمعی و جهان پروانه ات

 دُر دریای ولایــــی یـا علــی

صاحب عـرش خدایـی یا علــی

مـه لقا بی نور تو خورشید نیست

بی تو دردل های ماامید نیست

نـام تـو وِرد زبان ها گشته است

بـر در جنت چنین بنوشته است

شـافـع مـحـشـر بود خیر النساء

صـاحب جـنـت تویی یا مرتضی

بـر دل مـنثـبـت شد نام علـی

مستــم از دُردِ تـه جــام علــی

وصف نامترا محمـد گفته است

دروجودت اسم اعظم خفته است

تـو ز حقـی و حقیقت از تو است

تو ولـی ای و ولایت از تــو است

تــو شهیــدی و شهادت پروری

تـو شجــاعـی و شجاعت پروری

کــس همانند تو این دنیا ندیـد

هـر دو عالم مثل تو تنها ندیــد

تــربت کویت به جانم آشناست

دیـدن رویت به درد من دواست

بــا ولای خویش درمــانـم نما

در حـریــم خویش مهمانم نما

حمید ضیاء یزدی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا