شعر شهادت حضرت مسلم (ع)

جانم حسین

تا میان کوچه من را نیمه جان انداختند
خاطرم را یاد بانویی جوان انداختند

موی من می‌سوخت‌، یا زهرا، حرامی‌های شهر
روضه‌هایت را به یادم ناگهان انداختند

دست‌هایم بسته بود و پیش چشمان همه
هی به آقایم علی زخم زبان انداختند

من دلم پیش حسینت رفت تا چشم طمع
را به غارت کردن از آن کاروان انداختند

عده‌ای خورجینی از تیر و تبر برداشتند
عده‌ای بر روی دوش خود کمان انداختند

کف زنان دور و بر من تا که تحقیرم کنند
عاقبت من را به پاهای سنان انداختند

سنگی از دور آمد و پیشانی من را شکست
روی لب‌هایم ردی از خیزران انداختند

وقت تقسیم غنائم تا به انگشتر رسید
آخرش آن را برای ساربان انداختند

احمد شاکری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا