شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)

رفت بی صبرانه

رفت بی صبرانه و ناگاه، کنج قتلگاه
شد رصد با چشم ِ صد گمراه، کنج قتلگاه

تا که فهمیدند نور چشم های مجتبی ست(ع)
تا شدند از کُنیه اش آگاه کنج قتلگاه-

-زیر لب گفتند این لقمه خوراکِ حرمله ست(لع)
آمده یک طُعمه دلخواه کنج قتلگاه

بد عطش دارد! گمانم رفت سیرابش کند
با سه شعبه! تا رسید از راه کنج قتلگاه

کرد اصابت نیزه ها بر نوجوانیِ تنش
می کشید از عمقِ جانش آه، کنج قتلگاه

ضربه شمشیر را محض ِ عمو، با جان خرید
دستش از آرنج شد کوتاه کنج قتلگاه

جایِ بابایش حسن(ع) محکم در آغوشش گرفت
گریه کرد و گفت «وا أمّاه» کنج قتلگاه

تیرها از راهِ کتفش قصدِ قلبش داشتند
دست و پا میزد عجب جانکاه کنج قتلگاه

بوسه زد یکریز غرقِ خون عمو بر صورتش
شد نفس هایش کم و کوتاه کنج قتلگاه

در مدارِ کینۂ جنگ جمل بر خاک ریخت…
خونِ ثارالله(ع) و عبدالله(ع) کنج قتلگاه!

 مرضیه عاطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا