شعر عصر عاشورا و شام غريبان
سالار زینب
ای روزگار دیدی احوال مضطرم را
دارم به سینه دیگر داغ برادرم را
خندیده هر غریبه بر گریه های زینب
پنهان کنم ز لشکر این دیده ی ترم را
دور از نگاه عباس سیلی زدند بر من
هرگز خبر نسازید شیر دلاورم را
یک دختر از قبیله در بین کودکان نیست
گم کرده ام خدایا در دشت گوهرم را
نزدیک من رسید و محکم به پهلویم زد
با خنده و تمسخر !بردند معجرم را
فطرس برو به گودال!آن کشته را خبر کن
پوشانده ام ز لشکر با آستین سرم را
سخت است گفتنِ این!آواره ام حسین جان
برخیز باز برخیز! خانه ببر حرم را
گاهی سنان گهی شمر هردو زدند منرا
باید خودت ببینی اوضاع پیکرم را
سید پوریا هاشمی