شعر شهادت حضرت رقيه (س)
سوخته رویم
در وادی ایمن قدمی پا نگذراند..
عشاق محلی به تسلی نگذراند
بوسیدن تو ضعف و عطش را ز تنم برد
گیرم جلویم آب و غذا را نگذارند
خلخال نو پاکرده ام آن هم پر خار است
طفلان دگر داخل آن پا نگذارند
آندفعه که با موی سرم زجر مرا برد
بسپار که ایندفعه مرا جا نگذارند
امید من این است که هربار میوفتم
بر این تن خون مرده لگدها نگذارند
تقصیر خودم نیست که چادر به سرم نیست
در شام که چادر سر زنها نگذارند
وقتی که مرا بر سر بازار کشاندند
ای کاش به سکوی تماشا نگذارند
مانند کنیزم شده ام،سوخته رویم
در روز که سقفی به سر ما نگذارند
سید پوریا هاشمی