شعر عيد مبعث

عجزالواصفون عن صفتک

دلِ سنگم رکاب میخواهد

این نگین جای خواب میخواهد

طفل دل زود راه افتاده

جوجه ی ما شراب میخواهد

عیش نزدیک شور بختان است

لب دریا کباب میخواهد

دلم از داغ,رخ نتابیده است

آسمان آفتاب میخواهد

اشک در چشم ما خدادادی است

ذات دریا حباب میخواهد

به شب گیسوی تو ره بردن

ناله ی مستجاب میخواهد

نفسی با علی بزن بر خاک

اصلا این بو , تراب میخواهد

هم لب یار و هم لب شمشیر

جگر انتخاب میخواهد

شرح موی تورا گرفته به خویش

هر کتابی که تاب میخواهد

آنکه اشک مرا درآورده

جگرم را مذاب میخواهد

مدح روی تورا سواد فؤاد

به همین بیت ناب میخواهد

عجزالواصفون عن صفتک

ما عرفناک حق معرفتک

از رخت آفتاب میریزد

از جبینت گلاب میریزد

ذکر گنجشک تو اگر برود

کُرک و پر از عقاب میریزد

تاک از زلف دوست بوده , اگر

طرحی از پیچ و تاب میریزد

بارش رحمتت به گردش دهر

آب در آسیاب میریزد

خاک خوش عطر چیست جز تن او

از دلت بوتراب میریزد

تا کنی آستین چو بهر وضو

خود الله آب میریزد

دل تو بی حساب میسوزد

دل من از حساب میریزد

عرق آلود میشود چو رُخَت

آبروی گلاب میریزد

“مَن ذبیحی”اگر دمد ز لبت

از دو عالم جواب میریزد

از لبم این سخن ز دوری تو

همچو بیتی خراب میریزد

عجزالواصفون عن صفتک

ما عرفناک حق معرفتک

 جگرم را مکاشفات گرفت

کشورم را سپاه ذات گرفت

دل بی اختیار جبارش

دل مارا ز التفات گرفت

اشک چشمان ما به هم آمیخت

دجله آمد رهِ فرات گرفت

زین بخاری که میرود از اشک

هم بخارا و هم هرات گرفت

بر سر اسب ناز دوری زد

رخ ما را شهی به مات گرفت

مکه را رهن داد بر کعبه

این حیاط از رخش حیات گرفت

از خداوند روز بعثت خویش

دفتری بهر خاطرات گرفت

حلقه ی گیسوان او ذاتی است

او که سر رشته ی صفات گرفت

جوهر صوت اگر بقا دارد

از بلالش کمی دوات گرفت

موی او رخنه در حدیث نمود

سلسله دامن رُوات گرفت

جعفرش پر گشود و طوفان شد

نیزه ی حمزه اش کُرات گرفت

بین بت ها جدایی افکنده

دل عزّی برای لات گرفت

باغ خود بود و نوبت آبش

چشم مارا بدین جهات گرفت

نور چشمش به مکّه رونق داد

برقِ شهری رهِ دهات گرفت

گفت با جبرئیل نعره نزن

طفل معصوم من , صدات گرفت

گفت جبریل نیستم تنها

ذکر من نیز کائنات گرفت

عجزالواصفون عن صفتک

ما عرفناک حق معرفتک

راه اگر در کنار بنشیند

مرکب راهوار بنشیند

جگر سنگها به خون بنشست

تا عقیقی به بار بنشیند

آبدارند تیغ های عرب

دجله را گو کنار بنشیند

گردن افراختم به ذاتم تا

فقرم از ذوالفقار بنشیند

شجر طور روشنی بخش است

گر به نار و انار بنشیند

موسی از چوب اژدها سازد

ساحری گر به مار بنشیند

هست از امروز در پی غاری

تا که با یار غار بنشیند

یار غار نبی است حیدر او

گو منافق به دار بنشیند

گر میسر نشد ظهور کنی

صبر کن تا غبار بنشیند

بر رهش آشکار بنشینم

شاه اگر بر شکار بنشیند

جگرم سوخت در کنار شرار

کو خلیلی که نار بنشیند؟

او به آفاق ایستاده و من

بر لبم این شعار بنشیند

عجزالواصفون عن صفتک

ما عرفناک حق معرفتک

در رخ تو نمک دکان دارد

شور عشاق از آن نشان دارد

مدح لبهای توست بر لب من

پس لبم علم قند دان دارد

حرف لب شد دو چشمم آب افتاد

لب دیده جوی روان دارد

بوسه زخمی است با صدا اما

بوسه انواع بی کران دارد

زخم های لب حسین عزیز

هر چه دارد ز خیزران دارد

چوب دست یزید هم گل داد

پس حسین بر لب ارغوان دارد

چوب هم مدح آن دهان میخواند

معنی اینگونه بر زبان دارد

عجزالواصفون عن صفتک

ما عرفناک حق معرفتک

 محمد سهرابی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا