یا مسلم ابن عقیل
با شعله های جانگداز فتنه و نیرنگ
سوزانده در این کوچه ها بالِ مرا کوفه
نامه نوشتم..،بشکند دست سفیر تو
کج کن مسیرت را نیا کوفه نیا کوفه
“بغضً لِحِیدر”..،بُغض بابای تو دارند
در سینه هاشان انتقامی کُهنه می جوشد
من هر کسی را دیدم اینجا..،در خیال خویش
دارد عبایت را دمِ گودال می پوشد
این گریه ها را پای ترس از جان خود مَگذار
هرشب برای ماتمت باریده ام آقا
دندان من قربان دندان های زیبایت…
دست سنانِ مست نیزه دیدهام آقا
میخانه ها از لات های کوفه پُر گَشته است
این لااُبالی ها بلای جانِ من هستند
بی حُرمتی مبنای دورِهَمنشینیهاست…
این مست های پست خیلی بد دهن هستند
حرف و حدیثِ مردهای جنگیِ این شهر
اَسرار خونینی برایَم برملا کرده
جانم به قربان سرت..،امروز از بازار
این خولیِ نامرد خورجین دست و پا کرده
سرنیزه ی شمشیرسازانِ سربازار
از قامت رعنای عبّاست خبر دارد
تیغی که کُنج حجره اش آهنگری می ساخت
دست علمدار تو را زیر نظر دارد
با دقّتی که تیر تیراندازشان دارد
آبی میان مشک لبریزی نمی ماند
با آن سه شعبه که به دست حرمله دیدم…
از حنجرِ ششماهه ات چیزی نمی ماند
چشمانِ شوری دارد این پسکوچه های نحس
لطفاً بپوشان صورت زهراخِصالت را
حرف از کنیزی می زنند این قومِ لامذهب
آقا..،نیاوَر با خودت اهل و عیالت را
مِقراض دست بانوان شهر میبینم
دلواپسیِ اکبرت کُشته است مسلم را
اینها خیال حمله بر اهل حرم دارند
دربهدری دخترت کُشته است مسلم را
بی چشم و رو تر از همه “زجر” است آقاجان
سربهسرِ طفل سهساله می گذارد..،آه
وقت غنیمت بُردنِ از خیمه های تو
حتّی به معجرپاره هم رحمی ندارد..،آه
پیران شهرِ کوفه هم آماده ی رزم اند
در دست..،جای نیزه و خنجر..،عصا دارند
این ها برای ذِبح تو برنامه ها چیدند
این ها خیال کندنِ گودال را دارند
بردیا محمدی