دوباره آمده این روسیاهِ جا مانده
همان کسی که از این قافله جدا مانده
دوباره آمده این بنده ی گنهکارت
به نفسِ خویش همانی که مبتلا مانده
شعر مناجات با خدا
من بد ؛ ولی هستی تو از هر بهترین بهتر
مهمانتم دیگر چه میخواهم از این بهتر ؟
ماه مبارک شد دوباره سفره ات پهن است
این روزها دارم به احسانت یقین بهتر
هر که دارد سر سودای خدا بسم الله
هر که دارد هوسِ سفره ى ما بسم الله
میزبانان سحر منتظر مهمانند
هر که خواهد سحر اهل بکا بسم الله
دوری از آغوش تو جز دردسر چیزی نداشت
جاده ی بی عشق تو غیر از خطر چیزی نداشت
لذت عصیان گذشت و ذلت آن مانده است
معصیت جز بار حسرت بیشتر چیزی نداشت
گنج مخزون که خدا داشت گدا هم دارد
این گدا فاطمه دارد که خدا هم دارد
بی جهت خالق ما خالق حیدر نشده
نظری داشت به سلمان که به ما هم دارد
حال بکاء و دیده ی گریانمان بده
بغض مدام و اشک فراوانمان بده
این چشم ها که بوی شهادت نمی دهد
چشمی شبیه چشم شهیدانمان بده
تو مثل دریایی و من مثل کویرم
سر را چگونه پیش تو بالا بگیرم؟
در کوله بارم آنچه میخواهی ندارم
شرمندهام حتی پَرِ کاهی ندارم
شبیه تک درختی در دل صحرای غمهایم
میان هایهای گریههایم، باز تنهایم
منم آن سنگ در چاهی که تاریک است دنیایم
منم آن حال بیماری که آسان نیست احیایم
ناله در ناله صدایت می کنم یارب ببخش
آخرش خود را گدایت می کنم یارب ببخش
گرچه هرجایی شدم امّا به حقّ ِ فاطمه
سینه ام را مبتلایت می کنم یارب ببخش
مرا که گدای تو بودم زمانی…
ز چشمانت انداخت این بددهانی
تو بودی ولی بنده ی خویش بودم
تورا خواندم اما دلی نه!زبانی
روی دل تصویر ماهم را کشیدم آمدم
باز هم کوه گناهم را کشیدم آمدم
قفل بر روی در میخانهء مستان زدند
بی خیالِ قفل! راهم را کشیدم آمدم
هر کس گریست پیش خدا رو سفید شد
شادی به لطف حضرت باران شدید شد
سهمش غم است هر که شبی ربنا نگفت
بیگانه با شکوه نیایش، پلید شد