کسی که دستِ لطفش ، جانِ آهو را رها کرده،
کجا دست گنهکار و سیه رو را رها کرده؟
به هرسو میروم ، بویِ خوشِ عطرِ بهشت آید،
در این درگاه، یزدان، باغِ شب بو را رها کرده
کسی که دستِ لطفش ، جانِ آهو را رها کرده،
کجا دست گنهکار و سیه رو را رها کرده؟
به هرسو میروم ، بویِ خوشِ عطرِ بهشت آید،
در این درگاه، یزدان، باغِ شب بو را رها کرده
نام تو پناه است، نگاه تو امان است
آغوش تو، دلبازترین جای جهان است
با نغمهی نقارهات، ای حضرت خورشید!
نبض دل ما، دم همه دم، در ضربان است
به چشم روشنی شام تار منتظرم
به صبح – آن قسم آشکار- منتظرم
بیا که عید بیاید به خانهی دل ما
حضور سبز تو را ای بهار منتظرم
ای که در پایت غزلهای فراوان ریخته
در نگاهت شوری از امواج طوفان ریخته
روی نی لبهای خونین تو زیباتر شده
من خودم دیدم از آن آیات قرآن ریخته
مانند ابری که نمِ باران ندارد
مَن ؛ خشکسالیِ دلم پایان ندارد
دیروز خیلی گریهکردن را بلد بود
چشمم توانِ قبل را الآن ندارد
من مصیبتزدهی بزم گناهم چه کنم
با دل مُرده و با روی سیاهم چه کنم
سینهام سوخته از شدت اندوه و فراق
راه، طولانی و بیتوشهی راهم چه کنم
خبر هجر تو از ماذنه تا می آید
بوی اشک است که از سجده ی ما میآید
چِقَدَر آه کشیدی..،نشنیدیم تو را…
اشک بر گونه ی این ناشنوا می آید
دلم را به بزم محبت کشیدی
دوباره مرا پای صحبت کشیدی
ز بی آبرویی من هم گذشتی
از این نوکر پست، منّت کشیدی
بازارت ای همیشه به رونق… کساد نیست
دست پر اند مردم و حرف از « نداد » نیست
حتی کسی که با همه ی دین مخالف است
سوگند میخورم به تو بی اعتماد نیست
ز خاک پای تو اول سرشت قلبم را
سپس غبار حریمت نوشت قلبم را
به نور معرفت و رحمت و ولایت تو
بنا نهاد چنین خشت خشت قلبم را
ساعت هجر تو را لحظه ی پایانی نیست
در تنِ بی رمقِ ثانیه ها جانی نیست
شهر در حسرت فانوس سحر می سوزد
سالیانیست که این کوچه چراغانی نیست
پایان بده این ظلمت و حیرانی ما را
سامان بده اندوه و پریشانی ما را
بی عطر حضورت همه شبها شب یلداست
کوتاه کن این دوری طولانی ما را