شعر مدح و مناجات

حرم یار

کسی که دستِ لطفش ، جانِ آهو را رها کرده،
کجا دست گنهکار و سیه رو را رها کرده؟

به هرسو میروم ، بویِ خوشِ عطرِ بهشت آید،
در این درگاه، یزدان، باغِ شب بو را رها کرده

حضرت خورشید

نام تو پناه است، نگاه تو امان است
آغوش تو، دلبازترین جای جهان است

با نغمه‌ی نقاره‌ات، ای حضرت خورشید!
نبض دل‌ ما، دم همه دم، در ضربان است

مولای من

به چشم روشنی شام تار منتظرم
به صبح – آن قسم آشکار- منتظرم

بیا که عید بیاید به خانه‌ی دل ما
حضور سبز تو را ای بهار منتظرم

هیئت عشاق

ای که در پایت غزل‌های فراوان ریخته
در نگاهت شوری از امواج طوفان ریخته

روی نی لبهای خونین تو زیباتر شده
من خودم دیدم از آن آیات قرآن ریخته

یا مهدی (عج)

مانند ابری که نمِ باران ندارد
مَن ؛ خشکسالیِ دلم پایان ندارد

دیروز خیلی گریه‌کردن را بلد بود
چشمم توانِ قبل را الآن ندارد

عبدِ آلوده

من مصیبت‌زده‌ی بزم گناهم چه کنم
با دل مُرده و با روی سیاهم چه کنم

سینه‌ام سوخته از شدت اندوه و فراق
راه، طولانی و بی‌توشه‌ی راهم چه کنم

هجر تو

خبر هجر تو از ماذنه تا می آید
بوی اشک است که از سجده ی ما می‌آید

چِقَدَر آه کشیدی..،نشنیدیم تو را…
اشک بر گونه ی این ناشنوا می آید

آقای من

دلم را به بزم محبت کشیدی
دوباره مرا پای صحبت کشیدی

ز بی آبرویی من هم گذشتی
از این نوکر پست، منّت کشیدی

علی جانم

بازارت ای همیشه به رونق… کساد نیست
دست پر اند مردم و حرف از « نداد » نیست

حتی کسی که با همه ی دین مخالف است
سوگند میخورم به تو بی اعتماد نیست

دلِ بی‌قرار سامرّا

ز خاک پای تو اول سرشت قلبم را
سپس غبار حریمت نوشت قلبم را

به نور معرفت و رحمت و ولایت تو
بنا نهاد چنین خشت خشت قلبم را

مولای من

ساعت هجر تو را لحظه ی پایانی نیست
در تنِ بی رمقِ ثانیه ها جانی نیست

شهر در حسرت فانوس سحر می سوزد
سالیانی‌ست که این کوچه چراغانی نیست

جشن ظهور

پایان بده این ظلمت و حیرانی ما را
سامان بده اندوه و پریشانی ما را
بی عطر حضورت همه شبها شب یلداست
کوتاه کن این دوری طولانی ما را

دکمه بازگشت به بالا