طعنه ی خلق مرا سخت اذیت کرده
بارها آینه از سنگ شکایت کرده
به گدایی که در این کوچه محبّت نچشید
چه کسی غیر تو اِنقَدر محبت کرده
طعنه ی خلق مرا سخت اذیت کرده
بارها آینه از سنگ شکایت کرده
به گدایی که در این کوچه محبّت نچشید
چه کسی غیر تو اِنقَدر محبت کرده
تا ذهن را با خاطره درگیر می کرد
ناگاه رنگ صورتش تغییر می کرد
خواب پریشان شبش را در خیالش
خوب و بدون درد و غم تعبیر می کرد
کاش بابایی سر بی جان تو جان می گرفت
اشکهایم غصه هایم با تو پایان می گرفت
تشنه ام,لبهایم از خشکی ترک برداشته
خوب می شد نه,اگر یک لحظه باران می گرفت
پیش قدوم “عشق” پی بردم حقیرم
مانند گرد و خاک های در مسیرم
کاری برای دیدن باران نکردم
آئینه ام,آئینه ای رو به کویرم
تا که چشمش به آب می افتد
یادِ طفل رباب می افتد
کوهِ آتشفشان اندوه است
از نگاهش مُذاب می افتد
هرکه گرفتار غمت می شود
زنده به احیای دمت می شود
قطع یقین لطف نگاه شماست
تا که کسی محتشمت می شود
زهری تمامیِّ جگرش را گرفته بود
سیلاب خون دو چشم ترش را گرفته بود
طوبای باغ سبز “رضا” زرد زرد شد
آفت تمام برگ و برش را گرفته بود
نقّاره ی تو فخر تمامیِّ سازها
ناز تو را خریده خداوندِ نازها
تو پادشاه عشقی و در پیش پای تو
خم می شود سر همه ی سر فرازها
در بستر افتاده
تنهاترین تنها بدون یاور افتاده
پیش کبوترها
در کنج آشیانه بی بال و پر افتاده
در دست بابا مثل یک قرآن کوچک
نازل شده این سوره ی “خندان کوچک”
نور خداوند ودود افتاده امشب
از منتهای عرش بر ایوان کوچک
خدا ز باغ نبی میوه نوبر آورده
دوباره چشمه ی نوری منور آورده
نخواست تشنه بماند گلوی خشک غزل
قلم پیاله ای از واژه ی “تر” آورده
بهار آمده و زرد مانده حاصل ما
هنوز قحطی لبخند توست مشکل ما
اگرچه کوچه ی ما رخت سبز پوشیده
هنوز رنگ عزاخانه هاست منزل ما