کاروانی پُرِ دلهای بلا نوش و بلا جوش و پُر از سینهی مدهوش و زِ هر زمزمه خاموش به جز ذکر خدا خانه و کاشانه به دوش از تب سوزندهی صحرای غریبی پیِ رخسار حبیبی پِی دامانِ طبیبی
اگر تو آه کِشی خشک و تَر نمیماند
اگر تو گریه کُنی که جگر نمیماند
بیا و آه مَکش با حرارتِ جگرت
که از مجالسِ روضه اثر نمیماند
چشمِ تو دنبالِ خود چشمانِ ما را میکِشد
منتِ این اشکها را لطفِ آقا میکِشد
در کجا میآیی و گیسو پریشان میکُنی
میکُشد ما را غمت تا آه زهرا میکِشد
سر چیست اگر در آستان بگذارد
باید که به پای عشق جان بگذارد
مجنونِ علی همین همان بگذارد
از هرچه که هست بیش از آن بگذارد
آتش گرفت هرکه مِی از این سَبو کشید
دیوانه شد هر آنکه ننوشید و بو کشید
مدحِ تو را نمیشود آسان سرود و گفت
باید که دست یکسره از آبرو کشید
چه تفاوت بکند ناله کند یا نکند
که دلِ سوخته را ناله مداوا نکند
چه تفاوت بکند پا بکشد یا نکشد
کاش میشُد خودش اینقدر تقلا نکند
قسم به دیدهی یعقوب و بوی پیرهنی
قسم به شوق اویس و به جذبهای یمنی
قسم به برقِ دو چشمی حسینی و حسنی
“قسم به وعدهی شیرینِ مَن یَمُت یَرَنی
به نام آنکه پُر کرده جهان از قالَ صادقها
به نام آنکه میرویاند از جانها شقایقها
به نام آنکه از دلهایِ سنگی ساخت عاشقها
که میگردند از نورش مخالفها موافقها
همین که تیغ بَر سر بر جبین خورد
میانِ خانهاش زینب زمین خورد
نه تیغ اینقدرها زوری ندارد
غلط گفتم که میخی آتشین خورد
تا تَرَک خورد سَرَش دُخترش اُفتاد زمین
دست بگذاشت رویِ معجرش اُفتاد زمین
بیشتر تیغ فرو رفت میانِ اَبرو
تا که از ضَرب علی با سرش اُفتاد زمین
پیش از اینها روزگاری روزگاری داشتم
با دلِ خود روزگاری کار و باری داشتم
تا که روزی کوچهی میخانه کاری داشتم
بعد از آن دیدم که چشمانِ خماری داشتم
غم میوزید شادیِ ما مختصر کُنَد
شب میرسید کامِ مرا تلخ تر کُنَد
کو مَحرمی که بر درِ این خانه سر زَنَد
کو مَرحمی که بر جگرِ ما اثر کُنَد