نيّت اگـر سـوختن به پاي حسين است
طالب اين اشك ها خُـداي حسين است
طبق روايت حُسين كُشته ي اشك است
اشكي اگر ريختم براي حسين است
نيّت اگـر سـوختن به پاي حسين است
طالب اين اشك ها خُـداي حسين است
طبق روايت حُسين كُشته ي اشك است
اشكي اگر ريختم براي حسين است
هر كس تو را نداشت لياقت نداشته ست
هر كس نشد فدات ، سعادت نداشته ست
در چشم اهل معرفت از خار كمتر است
هر كس كه رنگ و بوي ولايت نداشته ست
بسكه تصويري از اندوه به هر مرحـله داشت
خوشيِ كودكي از خاطر او فاصله داشت
بــه حسـابي كه پـسر آيــنه دار پـدر است
او هم از كوفه و از شـام، فراوان گِـله داشت
مانند شمعي پيكر تو بي صدا سوخت
در شعله هاي سركـشِ زهر جفا سوخت
قـرآن ناطـق بـودي و با خود نگفتيـم
اي مُصحف توحيد آياتت چرا سوخت؟
سبب شد تا بگویم بار دیگر مدح سُلطان را
همین که تازه کردم خاطرات شهر زنجان را … *
به خاطر باز آوردم من این شعر درخشان را
“سگ کویت به دست آرد رگ خواب غزالان را”
فصل غم و درد به پایان رسید
جان به تن عالم امكان رسید
ماهیت سوره ی انسان رسید
حضرت سلطانِ خراسان رسید
خاكي كه چون عرش خدا شأنش رفیع است
بي بقعه درگاهي ست كه نامش بقــیع است
اينجا قيامت را به خلوت مي توان ديد
زيرا كه پنهان در دلش چندين شـفیع است
شیر را در چشم اهل روضه بیمقدار کرد
با کمی نان و نمک شیر خُدا افطار کرد
از سر سفره پس از صرف سه لقمه پا کشید
لب نزد دیگر ؛ اگرچه دخترش اصرار کرد
درد هر جا بُـوَد دوا هم هست
خوف در سينه ي رجا هم هست
من مريض توأم ، طبيبِ هـمه
اين مريضي خودش شِفا هم هست
ما تا خُدا خُداست فـدايِ خديجه ايم
مشغولِ ذكر و مدح و ثنايِ خديجه ايم
عُمري ست سر به راهِ ولايِ خديجه ايم
(شُکر خدا که تحت لوایِ خدیجه ایم)
(بعد از هـزار سال گدایِ خدیجه ایم)
گرفت تا كه قلم رُخصت از خديجه ي كبريٰ
گرفت شعـرِ تَرم ، زينت از خديجه ي كبريٰ
قسم به جاه و جلالش قسم به مال حلالش
گرفته سفره ي دين بركت از خديجه ي كبريٰ
سه سال آخر عُمرش شكسته تر شده بود
بلي شكسته تر از فـرطِ دردِ سـر شده بود
تمام بال و پر او كبود و زخمي بود
كه پيــش موج بلا بارهـا سـپـر شده بـود