شعر تخريب بقيع

قبور خاکی

آفتاب از این حرم دارد خجالت میکشد
از سکوت ما قلم دارد خجالت میکشد

چشم های شیعه در شهر مدینه سال هاست
از بقیع بی حرم دارد خجالت میکشد

غربت بقیع

بقیع و چار مزاری که برده طاقت را
مفسّری ست که تفسیر کرده غربت را

بقیع و خلوت شب های سوت و کور خودش
نشانده بر دل خود داغ بی نهایت را

جنت البقیع

اینجا بقیع و گریه اینجا جرم دارد
با چشم خیس اینجا تماشا جرم دارد
بوی سقیفه می دهد بی حرمتی ها
در شهر حیدر نام زهرا جرم دارد

تو بیکرانه ای

تو بیکرانه ای و داغ بیکرانه دیده‌ای
عجیب بی وفایی از اهل زمانه دیده‌ای

فقط نه اینکه دیده‌ای کبود،رنگ یاس را
تو خون تازه لحظه‌ی دفن شبانه دیده ای

بقیع

بغض ها در سینه اما فرصت فریاد نیست
روضه خواندن در کنار این حرم آزاد نیست

باد مویم را پریشان میکند مانند آن_
_پرچمی که روی گنبد در مسیر باد نیست

قبر حسن آوار شد

در بقیع قبر حسن آوار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
آسمان شهر یثرب تار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد

پُر از بغضِ آهی

سلام ای بهشتی که بی بارگاهی
پُر از سوزِ اشک و پُر از بغضِ آهی
اگر بی فروغی وَ یا بی پناهی
ولی روشنی تو به نورِ الهی

گریه عشاق

صبا تو که سحر از کوی ما گذر داری..
خبر ز گریه عشاق در سحر داری

به گردن تو فتاده همیشه زحمت من
ببر سلام مرا تا بقیع پیش حسن

داغِ بقیع

اگرچه مرهمِ داغِ بقیع خونِ دل است
اگرچه زخم زدنــد ، التیـام می گیریم
خلیل می رسد و از تبـارِ شـب زده ها
به صبحِ صادق مان انتقام می گیریم

قبله‌ى حاجات

چشمم همین که گشت خوش‌اقبال، گریه کرد
یاد بقیع کرد و به هر حال گریه کرد

همراه چار قبله‌ى حاجات اشک ریخت
هم‌پاى چار کعبه‌ى آمال گریه کرد

روز عـزای شـیـعـیـان

آن بـقـعـه را دیـگـر چـرا تخریب کردند
قـبـــر امــــامــــان مـــرا تخریب کردند

یک گنـبـد سـاده و کوچک روی آن بود
آن را بـه شـکـلـی نــاروا تخریب کردند

غربت بقیع

می‌چکد غربت چو بارانی ز معنای بقیع
اوج غربت می‌شود معنا ز شب‌های بقیع

می‌فرستم کفتر جلد دلم را سمت آن
می‌نشیند با ادب محو تماشای بقیع

دکمه بازگشت به بالا