ویرانه وُ خونِ جگر عمّه بمیره
رو دامنت راسِ پدر عمّه بمیره
با زخمِ تازیانه ها کنجِ خرابه_
شامِ غمت گشته سحر عمّه بمیره
شعر شهادت حضرت رقيه (س)
دارد این ضربالمثل را کُلِّ دنیا می زند
قلب دختر ها فقط با عشق بابا می زند
گرچه کم وزن است امّا جان ندارد دست من
پرده ی روی طبق را عمه بالا می زند
نیستی، کنج خرابه رغبت اعجاز نیست 
بال اگر باشد شکسته لذت پرواز نیست
حرف ها دارم فقط یک شب در آغوش منی 
دیده ات را باز کن که وقت خواب ناز نیست
توان نمانده بگیرم تو را در آغوشم
هنوز درد بد نیزه مانده بر دوشم
سر تو خوب شلوغ است،من خبر دارم
ولی نگو که مرا کرده ای فراموشم
گوشوارم را بگیر انگشترش را پس بده
آه ، تنها دلخوشی دخترش را پس بده
موی بابا را رها کن ، گیسوی من را بکش
هر چه میخواهی بزن اما سرش را پس بده
روشنیِ شب سیاه دلم
با توام ای رفیق هر شب من
چِقَدَر خوب شد که تو هستی
پیش من مثل عمه زینب من
اسم تو را با داد گفتم بیقرارم خب
تا بازگردی از سفر چشم انتظارم خب
خیلی خنک شد این دلم خوابش پرید اصلا
از اینکه تووی تشت بودی شرمسارم خب
خم شد کمرم ، پیر شدم ، بار گرفتم
بعد از تو فقط دست به دیوار گرفتم
مجبور شدم یاد بگیرم بنویسم 
مجبور شدم…! لکنت گفتار گرفتم
سوره مریم به روی نیزه ها تفسیر شد 
آب وقتی به حرم آمد که خیلی دیر شد
یا عزیز الله چشمت را روی نیزه ببند 
نان خشک انداختند و دخترت تحقیر شد
چیزی نمانده از بدنم در سهسالگی
خُرد است استخوان تنم در سهسالگی
درگیرِ دردِ سوختنم در سهسالگی
در قابِ چشم عمه، منم در سهسالگی
تصویرِ سایهروشنِ دورانِ پیریام
دیشب تمام بال و پرم سوخت ای عمو
در بین شعله موی سرم سوخت ای عمو
آتش به جان خیمه که افتاد در غروب
دیدم تمام دور و برم سوخت ای عمو
آمدی تا با سر خونی تو سامان بگیرم
خون حلقوم تورا با گوشه دامان بگیرم
جان من برلب رسید از بس کتک خوردم پیاپی
چشم خود را بازکن شاید دوباره جان بگیرم