گفتم عمویم هست او اما کتک زد
هرگاه آمد بر لبم بابا,کتک زد
وقتی که افتادم به روی خار وخاشاک
آن نیمه شب حتی مرا صحرا کتک زد
گفتم عمویم هست او اما کتک زد
هرگاه آمد بر لبم بابا,کتک زد
وقتی که افتادم به روی خار وخاشاک
آن نیمه شب حتی مرا صحرا کتک زد
بابا بیا کبوتر بی بال و پر شدم
بی آب و دانه مانده ام و مختصر شدم
تغییر طرح صورت من بی دلیل نیست
از بس شبــیه فاطمه بودم نظر شــدم
اینجا که زخم از درِ هر خانهمیزنند
اینجا که بند بر پَر پروانه میزنند
خون میچکد ز گوشه چشمان خاکی ات
وقتی که پلک های غریبانه میزنند
سری که بر سر نی باد را تکان میداد
ندید دخترکی را که داشت جان می داد
ندید دختر بیچاره را که در خیمه
به عمه جسم لگد خورده را نشان میداد
این صحنه ها را پیش از این یکباردیدم
من هر چه می بینم به خواب انگاردیدم
شکر خدا اکنون درون تشت هستی
بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم
دردم این استعمو نیز در این قافله نیست
مثل من پایکسی پر شده از آبله نیست
گفتم از منبرنی آیه توحید نخوان
سنگ ها منتظرو خواندن تو بی صله نیست
اینجا بهانه های زدن جور می شوند
کافیستزیر لب پدرت را صدا کنی
کافیستیک دو بار بگویی گرسنه ام
یاناله ای به خاطرِ زنجیرِ پا کنی
پایش ز دست آبله آزار می کشد
از احتیاط دست به دیوار می کشد
درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها
“با ناخنی شکسته ز پا خار میکشد”
از فرط ضعف, دست به دیوار برده ام
در کودکی شیبه زنی سالخورده ام
چشمان کوچکم دگر تار می روند
از بسکه زخمهای تنم را شمرده ام
کسی نشان دهدم رد پای بابا را
جدا کند ز تنم تیغ و خار صحرا را
ز فرط تشنگی و ضربه های پی در پی
گمان کنم که نبینم طلوع فردا را
از هوش رفتم پا شدم دیدم پدر نیست
آنکس که من دردانه اش بودم دگرنیست
دیدم همه شمعند در تاب و تب او
اهل حرم جمعند دور مرکب او
لب بسته است , بی رمق و خسته, بی شکیب
لبریز اشک و آه ولی , فاطمی , نجیب
دنیای شیون است, سکوت دمادمش
باران روضه است همین اشک نم نمش