شعر شهادت حضرت رقيه (س)

دلشوره

 قافله رفته بود و من بیهوش

 روی شن زارهای تفتیده

 ماه با هر ستاره ای می گفت:

 بی صدا باش!تازه خوابیده

بالای نیزه بودی و دستم نمی رسید

وقتش رسیده خوب نگاهت کنم پدر

از این همه فراق حکایت کنم پدر

بعد از تمام خون جگرها که خورده ام

حالا اجازه هست شکایت کنم پدر

بابا سرم هنوز کمی تیر می کشد

درد کمر تمام توان مرا گرفت

این زخم سر قرار و امان مرا گرفت

بابا سرم هنوز کمی تیر می کشد

دستی رسید و روح و روان مرا گرفت

پای دختر

پای دختر بچه وقتی غرق تاول میشود

پابه پایش کاروانی هم معطل میشود

دست بسته خواب هم باشد بیوفتد از شتر

پهلوان باشد دچار درد مفصل میشود

دشمنت آمد

دشمنت آمد و دستان دعایم را دید

چهره مضطرب و غرق حیایم را دید

سعی کردم که نبیند ولی انگار نشد

زینت گوش و النگوی رهایم را دید

کاش می شد

کاش میشد که پدر بار دگر باز ایی

من نشینم به گنار تو گل زهرایی

کاش می شد که پدر حال مرا می دیدی

از سرو صورتم از عمه تو می پرسیدی

زندگی بی تو

زندگی بی تو در این شهر نفس گیر شده

باورت نیستولی  دختر تو پیر شده

چه بیایی چهنیایی به خدا میمیرم

پس قدم رنجهنما که به خدا دیر شده

عطای دلبر

کم نیست گدا اگر کرم بسیار است

تا هست عطای دلبرم بسیار است

از سفره ی با برکت دستان کریم

هر قدر به خورجین ببرم بسیار است

سر گشته و حیران

باز سر گشته و حیران شده­ام
چه کنم سر به گریبان شده­ام
مانده ام بی سر و سامان شده­ام
شمعِ این شامِ غریبان شده­ام

نگاه کن

آیینه آمدی سحری در خرابه ام
خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر

ماجرایی ست ماجرای سرت

ماجرایست ماجرای سرت
به لبم بود روضه های سرت

آمدی و

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

دکمه بازگشت به بالا