بالت شکسته است و چه پرواز میکنی
این کاررا به نیت اعجاز میکنی
بابا که آمده به خرابه سخن بگو
داری چرابرای پدر ناز میکنی
بالت شکسته است و چه پرواز میکنی
این کاررا به نیت اعجاز میکنی
بابا که آمده به خرابه سخن بگو
داری چرابرای پدر ناز میکنی
مادر ندارد,
شاهی که تنها مانده و لشگر ندارد
آنقدر زخمی ست
,جایی برایبوسه بر پیکر ندارد
در بین گودال,
افتادهو عمامه ای بر سر ندارد
می دید زینب,
اما چنیندر خاک و خون باور ندارد
دورش شلوغ است,
حالا کهتنها مانده و یاور ندارد
می گفت زینب,
شاید کهقاتل همرهش خنجر ندارد
با گریه می گفت,
ای کاش میشد پیرهنش را بر ندارد
گودال تنگ است,
صحرا مگرجایی از این بهتر ندارد
بر روی سینه,
نیزه نزنوقتی که او سپر ندارد
کشتید اما,
دیگر چراانگشت و انگشتر ندارد
وقتی که لب هاش,
خشک استتاب خیزران تر ندارد
می گفت دشمن,
کارشتمام است او که آب آور ندارد
با کینه میزد,
می گفتفرقی با خود حیدر ندارد
یک سو رباب است,
بیچارهتنها مانده و پسر ندارد
صد حیف حالا,
آبآمده اما علی اصغر ندارد
یک سو رقیه,
غیر ازفرار او چاره ای دیگر ندارد
با تازیانه,
دیگرمزن که طاقت این دختر ندارد
ای وای زینب,
دربین نامحرم چرا معجر ندارد
نیمانجاری
دور و بر تو لحظه ی آخر چه ها نشد
با گریه های زینب مضطر چه ها نشد
حتی عصا ز موی سفیدت حیا نکرد
وقتی رسید بر سَرَت آن سَر چه ها نشد
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
به خواب سخت فرو رفته پای همت من
وگرنه اسم کسی از قلم نیفتاده
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه
قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
همچون درخت روشنی در هر کرانه
حرفی بزن با دخترت یک بار دیگر
تا جان بگیرد خواهرت یک بار دیگر
با لخته های خون پیشانیت بابا
حالی بپرس از همسرت یک بار دیگر
خدا کُنَد که کسی تیر اینچنین نَخورَد
بدونِ دست به یک لشگر ِ لعین نَخورَد
سه شعبه تا که رها شد نشستم و گفتم
خدا کند که به آن چشم ِ نازنین نَخورَد
چشمش به سوی زینب و آن را نگاش کرد
هنگامآمدن به سوی ات چکمه پاش کرد
یک نیزه داربغض علی را به سینه داشت
سرنیزه را میان دهان تو جاش کرد
سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات
چه زود این همه تغییر کرد آب فرات
چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم
رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات
امن یجیب خواند و همه مطلــبش رسید
لب تشنه ای که باده به داد تبش رسید
معلوم شد که تشنـــــه لبهای تشنه بود
سیراب شدچون که به ساغرلبش رسید
در آب دست برد و دل آب را شکست
با خنده ای ملیح که مهتاب را شکست
درخواهش لبش کفه ای آب بر گرفت
لرزید بر خود دل این خواب را شکست
ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است
تا سحر پیمانه ریز کاسه ی ما قاسم است
مست مست مستم امشب چون حسن باباشده
که پس از او در دوعالم صاحب ما قاسم است