شوریدگیت داده به دل اختیار را
با زلف دوست بسته قرارومدار را
آیینه ی تمام نمای یل جمل
ازاین سپاه فتنه درآور دمار را
شوریدگیت داده به دل اختیار را
با زلف دوست بسته قرارومدار را
آیینه ی تمام نمای یل جمل
ازاین سپاه فتنه درآور دمار را
نای ِ نی تر شد از فغان افتاد
گوشه ای جام شوکران افتاد
روضه ات را جگر نمی فهمد
رد ِ اشکم به استخوان افتاد
چون چشم نیزه قُوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش پدر خوانمت عمو
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
آتش گرفت جان و تن خیمه گاه را
دامان هرچه طفل و زن بی پناه را
آتش وزید از طرف چشم های “شمر”
کم کم فرا گرفت تمام سپاه را
باشد بزن, چشم عمو را دور دیدی
من هیچ کس را بین این صحرا ندارم
زیبایی دختر به گیسوی بلند است
مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم
درخیمه صدای آب آب افتاد
در سینه زینب اضطراب افتاد
یک دست میان راه آب افتاد
یک دست به عشق آفتاب افتاد
حرف دل آب را کجا می زد مشک
سرتا سر کربلا صدا می زد مشک
تیری آمد به قلب عباس (ع) نشست
چون طفل رباب دست و پا می زد مشک
سعید حدادیان
هر کسی چیزی مهیّا می کند
عقده ها را از دلش وا می کند
بغض مولا چشمشان را بسته است
کینه ها دارد چه غوغا می کند
بزم شراب و عترت طــاها خدا چرا
ویرانه ها و دخـــــترزهرا خدا چرا
بازار شام و سنگ و سر و محملی عیان
کوچه به کوچه زینب کبری خداچرا
بر قامتی که گشته کمان گریه ام گرفت
همراه اشک های روان گریه ام گرفت
از یاد گریه های نهان گریه ام گرفت
مانند ابرهای خزان گریه ام گرفت
نگران بودم و پریشان حال
ناگهان شیهه ی عقاب آمد
متوجه شدم که لشگر کفر
به سراغ تو با شتاب آمد