شعر محرم و صفر

ما هر دو غارت دیده ایم …

برگ وبرت دست کسی برگ و برم دست کسی

بالوپرت دست کسی بال وپرم دست کسی

خیرات دادیبهر من خیرات دادم بهر تو

انگشترتدست کسی انگشترم دست کسی

نوبت ناز من است صبرندارم

طور نشین میشوم سحر که بیاید

جلوه یربانی پدرکه بیاید

 جارفقط میزنم میان خرابه

یارسفرکرده از سفر که بیاید

صبح خبر میدهند رفتن من را

از پدر رفته ام خبر که بیاید

 نوبت ناز من است صبر ندارم

ناز مرا میخرد پدر که بیاید

گریه ی من مال عمه است, وگرنه

زود مرا میبرند, سر که بیاید

حرف”کنیز”ی زدن چه فایده دارد…

گریه فقط میکنم اگر که بیاید

 

طفل,بساطی برای ناز ندارد

مقنعه و گوشواره در که بیاید

علی اکبر لطیفیان

این روزها حال و هوایت فرق کرده

از چادرت مهتاب میریزد همیشه

صدها دل بیتاب میریزد همیشه

وقتی صدایش میکنی با لحن زهرا

بابا ! دل ارباب میریزد همیشه

مثل گذشته بال و پر دارم ؟….ندارم

مثل گذشته بال و پر دارم؟….ندارم

حال بپر , بال بپر ,دارم؟……ندارم

 بی اطلاعم اینکه این مردم چه کردند ….

…..با معجرم , اما خبر دارمندارم

با دست می گردم

 
با دست می گردم به دنبال سر تو

سویی ندارد چشم ناز دختر تو

از بس که سیلی خورده ام از این و از آن

من گشته ام همتای زهرا مادر تو

کنار دِیر…

کنار دِیر شبی ازدحام را دیدم

و جلوه گر سر ماهی تمام را دیدم

میان بزم شرابی در آن سیاهی شب

به روی نیزه سر یک امام را دیدم

می رفت و زیرِ ماه

می رفت و زیرِ ماه دلی را پسند کرد

در کُنجِ دِیرِ, سرزده اش در کمند کرد

خوش کرده بود دل ببرد پیرمرد را

از سجده های پایِ صلیبش بلند کرد

از فرورفتگی خار

از فرورفتگی خار بدم می آید

از مکافات,از اشرار بدم می آید

دختری را به خرابات مکانش ندهید

من از این نحوه ی رفتار بدم می آید

میان معرکه آتش گرفت گسیویم

میان معرکه آتش گرفت گیسویم

نشست دست پلیدی به روی مینویم

از آن شبی که ز ناقه فتادم, ای بابا

رمق نمانده در این دست و پا و پهلویم

ای وای بر اسیری

ایوای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد, صیّاد رفته باشد

بابا بیا که مُردم از دختران شامی

از خنده های کوفی از خیزران شامی

لکنت دخترانه شیرین است

از سفرآمدی و روشن شد

چشمهاییکه تارتر شده اند 

از سفرآمدی به جمعی  که

همگی دستبر کمر شده اند 

از ضرب دست زجر

جان را به آسمان نگاهت سپرده ام

امشب که دست در شب گیسوت برده ام

کمتر ز نقشهای کبود تنم نبود

این زخمها که بر لب و رویت شمرده ام

آهسته شِکوه می کنم و دور از همه

امروز هم گذشت و غذایی نخورده ام

از چشمهای حلقه ی زنجیر جاری است

خونی که می چکد ز وجود فشرده ام

از ضرب دست زجر تنم درد می کند

آنقدر زد مرا که گمان کرد مرده ام

از خارهای سرخ بیابان امان برید

این پای پر آبله زخم خورده ام

حسن لطفی

 

 

دکمه بازگشت به بالا