شعر محرم و صفر

نیزها

نیزهادر دهنت مهمان شد

کاردشمن به نظر اسان شد

انقدرغارت تو طول کشید

کهتمام بدنت عریان شد

قلم به دست گرفتم

قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم

غریب‌وار پیامی به آشنا بنویسم

نرفته یک غمی از دل, غمی دگر رسد از راه
ز خانه‌ی دل تنگ و برو بیا بنویسم

عاقبت

 

عاقبت لشگری ازتیر گرفتارش کرد

به زمین خوردن درعلقمه وادارش کرد

اولین مرتبه اش بود نشد برخیزد

تن بی دست خجالت زده از یارش کرد

ته گودال

 

دیدم از روی بلندی که تنت غلطان است

غلت خوردی ته گودال و لبت خندان است

قاتلت , شمر , عزیزم چقَدَر بد برید

همه رگ های تو از حنجرت آویزان است

 علیرضا خاکساری

 

 

معجر

 

بر پیکر پاره پاره ات سر هم نیست

پیراهن دست باف مادر هم نیست

بردند به یغما همه را – می بینی؟

روی سر ناموس تو معجر هم نیست

علیرضا خاکساری

 

نوبت من

 

همین که بر گلویت خنجر آورد

دمار از روزگار من در آورد

پس از تو نوبت من بود انگار

چرا که دست سوی معجر آورد

 علیرضا خاکساری

 

میان ازدحام

 

نه انگشتی,نه انگشتر,حسینم آن سرت کو

نه مشکی,نه علَم,پس پیکر آب آورت کو

غروب است و کبود است و تماماً آتش و دود

میان ازدحام وحشیان, آن دخترت کو

محمدمهدی عبدالهی

 

اینجا غروب روز دهم

 

اینجا نگاه مضطر زینب طبیعی است

از حال رفت مادر زینب طبیعی است

اینجا غروب روز دهم , دشت کربلاست

معجر کشیدن از سر زینب طبیعی است

 علیرضا خاکساری

 

 

ساقی عشق منی

این اشک های ریخته اب وضوی ماست

خشک از عطش بیاد شهیدان گلوی ماست

بر نیزه میبرند سری را به اسمان

ان سر به رسم وراه رهایی بسوی ماست

تیر بر دیده

 

دشمن از خوف به خود میلرزید

علت این بود اگر پنهان شد

 

تیر بر دیده پاکت چو نشست

کار دشمن به نظر آسان شد


موقع دست و پا زدن

 

تیر ازبس که خورده بود حسین

بر تنشمثل پیرهن شده بود

 

نیزههاشان تمام شد کم کم

موقعسنگ ریختن شده بود

 

مناجات علمدار

 

مرا شیر محبّت داده مادر

بلا گردان عترت زاده مادر

ز طفلی, من شدم خاک در تو

دو دستم را به دستت ,داده مادر

دکمه بازگشت به بالا