اشعار شهادت حضرت رقیه س

شب ظلمانی ما را سحری در راه است

شب ظلمانی ما را سحری در راه است

عمه از حال و هوای دل من آگاه است

به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم

تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است

طفل ویرانه

طفلویرانه شدن زار شدن هم دارد

قد خمدست به دیوار شدن هم دارد 

تاصدای لبت آمد لبم از خواب پرید

سر توارزش بیدار شدن هم دارد 

آه ای علمدار پدر …

رفتیندیدی بعد تو دیگر چه حالی داشتم

گفتم کهمی آیی ولی با خود خیالی داشتم

چشمم بهراه رفته و دلخوش به راه آمدن

امانگاهی مضطرب دل شوره حالی داشتم

آه بابای غریب

می چکداز پای نی خونابه های روی تو

می زندشلاق می آیم هر آن دم سوی تو

 می کشاند موی هایم را به غارت می برد

 معجری را که برایم دوخت زد بانوی تو

رنگین کمان خرابه

شکوهی در میان دختران داشت

سری بالاتر از هفت آسمان داشت

اگر چه سن وسالش غنچه می زد

ولی گل بود وقلبی مهربان داشت

چند غصه از فدک

بنویس بابایش لبانش صد ترک داشت

انگار در دل چند غصه از فدک داشت

تنها سه سال از عمر این دختر گذشته

بنویس آیا طفل بی بابا کتک داشت

دلشوره

 قافله رفته بود و من بیهوش

 روی شن زارهای تفتیده

 ماه با هر ستاره ای می گفت:

 بی صدا باش!تازه خوابیده

بالای نیزه بودی و دستم نمی رسید

وقتش رسیده خوب نگاهت کنم پدر

از این همه فراق حکایت کنم پدر

بعد از تمام خون جگرها که خورده ام

حالا اجازه هست شکایت کنم پدر

بابا سرم هنوز کمی تیر می کشد

درد کمر تمام توان مرا گرفت

این زخم سر قرار و امان مرا گرفت

بابا سرم هنوز کمی تیر می کشد

دستی رسید و روح و روان مرا گرفت

سر گشته و حیران

باز سر گشته و حیران شده­ام
چه کنم سر به گریبان شده­ام
مانده ام بی سر و سامان شده­ام
شمعِ این شامِ غریبان شده­ام

نگاه کن

آیینه آمدی سحری در خرابه ام
خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر

ماجرایی ست ماجرای سرت

ماجرایست ماجرای سرت
به لبم بود روضه های سرت

دکمه بازگشت به بالا