کمی آرام برو کم شود این خون جگری
برده ای دل زهمه کاش زمن جان ببری
من هنوزم به دلم مانده تماشات کنم
چقدر زود شد ایام وصالت سپری
شعر شب اول محرم 1401
با گریه دستم را به ساغر می رسانی
ایام هجران را به آخر می رسانی
بیزارم از آن سفره که دورش نباشی
رزق مرا در روضه بهتر می رسانی
با خنده با تحقیر خنجر را گرفته
بر سینه اش زانو زده سر را گرفته
ای کاش رو به قبله اش میکرد نامرد
یک دست مو یک دست خنجر را گرفته
دارد زمین برای تنت تنگ می شود
گودال دست و پا زدنت تنگ می شود
مادر! در ازدحام لگدهای این و آن
جایم کنار این بدنت تنگ می شود
آنقدر ناله شدم تا جگرم ریخت حسین
آنقدر اشک که مژگان ترم ریخت حسین
موی من تار به تارش شده پیش تو سفید
مثل پائیز شدم برگ و برم ریخت حسین
هی قسم دادم ترا بر چشم گریانم، نرو
برنمیگردی دگر ای روح وریحانم، نرو
جان من بودی و هستی جان من! یک جان بگو
عشق من! جانان من، از جسم بی جانم نرو
سر نمی گردد جدا
تا نیاید مادرش حنجر نمی گردد جدا
بر گلو بسته دخیل
تا نگیرد حاجت این خنجر نمی گردد جدا
تیری که سویِ روی تو پر در میآورد
هر بار سر ز جایِ دگر در میآورد
بادی وزید و شیههی اسبی دمِ غروب
از تهنشینِ آه، شرر در میآورد
روضهخوان از حال رفت
چون مسیر روضهاش تا گوشهی گودال رفت
یکنفر تا قتلگاه
یکحرامی هم به سمت خیمهی اطفال رفت
ای کاش یک ثانیه با ما همنشین باشی
سخت است عمری این چنین تنهاترین باشی
خاک “دلم” تسخیرِ بیگانه نخواهد شد
ای دوست!وقتی صاحب این سرزمین باشی
این آبها شبیه تو دریا ندیدهاند
مانند دستهای تو سقا ندیدهاند
سرنیزهها به قدِ رشیدت نظر زدند
حق داشتند خوش قد و بالا ندیدهاند
حرم غرق تماشا بود آن ساعت که جان دادی
نگاهم مثل دریا بود آن ساعت که جان دادی
پریشان می شوم وقتی پریشان می شود زلفت
نگاهت گرم و گیرا بود آن ساعت که جان دادی