محسن صرامی

غم هجران

من از غم هجران گله دارم،تو نداری
از شام کماکان گله دارم،تو نداری

موی سر من سوخته و شانه ندارم
از موی پریشان گله دارم،تو نداری

ابتا یا حسین(ع)

کم آورده به پای تاول پایم سفر حتی
نباید جان به تن می ماند تا ماه صفر حتی

منی که دائما بودم در آغوش پر از مهرت
ندارم از تو و احوال تو دیگر خبر حتی

نشنید کسی سوز صدای سخنم را
دیدند ولی لحظه ی پرپر شدنم را

مشغول دعا بودم و مشغول مناجات
بستند به سر نیزه سنان ها دهنم را

عزیز الله

تو شدی محو من و آنچه خودت میدانی
من شدم عاشق این حال تو در مهمانی

اشتیاق تو به رفتن همه را حیران کرد
همه گریان و تو برعکس همه خندانی

دردت به جان

دردت به جان دخترت پس پیکرت کو
خشکم زده با دیدنت بال و پرت کو

با اصغرت رفتی به میدان،خاطرم هست
تنهای تنها آمدی پس اصغرت کو

شکرولله

با وجودی که در این میخانه هستم تازه کار
بیقرارم،بیقرارم،بیقرام،بیقرار
شکرولله جذبه ی ساقی مرا کرده شکار
هم سپردم عقل و دل را با توکل دست یار

آمد به یادت

عمری فقط چشم ترش آمد به یادت
در تشنگی آب آورش آمد به یادت

وقتی جوانت پیش چشمت راه میرفت
آری وداع اکبرش آمد به یادت

رئوف

هم جوادی و هم جوان هستی
پیر جمع پیمبران هستی

هم شکوه زمین خاکی ما
هم ستون های آسمان هستی

یا عزیز الله

سراغ دست ساقی را من از پیمانه می گیرم
خبر از زلف یار از پنجه های شانه می گیرم

به هر در میزنم شاید قرارم پشت در باشد
سرم خورده به سنگ اما در اینجا لانه می گیرم

فزت و رب الکعبه

آن شب دوباره رفت پشت در به هم ریخت
باروضه های حضرت مادر به هم ریخت

آیات کوثر را فراوان خواند آن شب
از اول شب ساقی کوثر به هم ریخت

المنت ولله

عاشق نشد آنکس که قرن را نشناسد
ای وای اگر بوی وطن را نشناسد

یعقوب به خود گفت الهی که زلیخا
عاشق نشود،یوسف من را نشناسد

یا حسن ابن علی(ع)

عاشق نشد آنکس که قرن را نشناسد
ای وای اگر بوی وطن را نشناسد

یعقوب به خود گفت الهی که زلیخا
عاشق نشود،یوسف من را نشناسد

دکمه بازگشت به بالا