محمد قاسمي

شعر مدح امیرالمؤمنین (ع)

طُــرفةُ العِـینی سراپای وجودم را گرفت
از خُدا , تا در جهان اذن ورودم را گرفت
خواستم بودونبود من شود اینگونه شد
از منِ دُنیــا زده , بودونبودم را گرفت

شعر مدح حضرت امیرالمومنین (ع)

نفسِ نفیسِ خواجه ی لولاک حیدر است
روح حیات , در تَـن اَفـلاک حیدر است
روز اَلَست بوده که با اختیار خویش
خاکی شدیم چون پدر خاک حیدر است

مرثیه حضرت ام البنین (س)

نوکرای ساده تیم امّ البنین
سر تا پا ارادتــیم امّ البنین
بی بی جانم ما فقیر بیچاره ها
وقفِ خانواده تیم امّ البنین

مدح و مرثیه حضرت عباس (ع)

در شهادت حضرت ام البنین (س)

در سِــیر راه خویش , اگر بهترین شدم
از شاخسار فضل پدر خوشه چین شدم

در دست کردگار که دســتم نهاده شد
دست حسیـن فاطـمـه در آستیـن شدم

کعبه ی دلهایی

تا خانه ام از عطرِ دلْ انگیز تو خالی ست
گُلهایِ تَـنِ باغچـه , مثل گُلِ قالی ست

پژمردگی چهره ی گُل را عجبی نیست
وقتی که قد سرو در این باغ , هلالی ست

ما را سری ست گرم هوای تو یاحسین

ما را سری ست گرم هوای تو یاحسین
آن هم سری که گشته فدای تو یاحسین

با اینکه عافیـت طلبی در مرام مـاست
ما را ست اشتـیاقِ بَـــلای تو یاحسین

نمی بینی از غصّه لبریزم و

نمی بینی از غصّه لبریزم و
نمی بینی از دوری آشفته ام ؟
باشه, کربلا رام نده, لا اقل
بشین پایِ حرفای ناگفته ام ؟

همین که نار عشق , از دلم شراره می کشد

همین که نار عشق , از دلم شراره می کشد
به سمت نور, عشق تو , مرا دوباره می کشد

مُردّدم کجا و کِـی , شوم فدایی غمت ؟
ببخش اگر که کار من , به استخاره می کشد

اگرقرار شود با نگار , سر بشود

اگرقرار شود با نگار , سر بشود

خدا کند که شبم دیرتر سحر بشود

اگرچه بی خبری , راحتی به بار آرد

دلی خوش است که از درد با خبر بشود

دکمه بازگشت به بالا