شعر شهادت حضرت رقیه

شبهای ویرانه

باتمام داغ ها سرکرد ای جانم به عمه
کربلا را کربلاتر کرد ای جانم به عمه

هاله ای از نور دور محمل ما را گرفت
غیرت او فکر معجر کرد ای جانم به عمه

در محضرِ بابا

یکِ لباسِ پاره بر این قامتِ رعنا بد است
نامرتّب بودنم در محضرِ بابا بد است

عمّه جان ! کو شانه ای بر گیسویم شانه زنم
موپریشانی برایِ دختری زیبا بد است

بابا رو بغل بگیر

بیا از جام لبم عسل بگیر
خاک رو موهامو لااقل بگیر
سرمو نذار بمونه رو زمین
بشین اینجا بابا رو بغل بگیر

آب … بابا

نوشتم روی خاکا ( آب … بابا )
یادم اومد که بابا تشنه جون داد
همون بابایی که از زیر نیزه
برای دختراشم سر تکون داد

کوه غم

امشب به شام شام مرا آفتاب برد
کوه غمی که سینه من داشت آب برد
به به ببین که آمده اینجا به دیدنم!
با سر رسیده سر بگذارد به دامنم

خداحافظ

بی خبر آمدی از راه فدای سر تو
ای به قربان سر بی بدنت دختر تو
سوختی کم شده از وسعت بال و پرتو
به روی دامن من ریخته خاکستر تو

کشتی عشق

دمشق چون صدف و ، گوهر است این بانو
تمام دلخوشیِ اکبر است این بانو
پیمبری به صبوری و حلم اگر باشد
خدا گواست که پیغمبر است این بانو

اوّلین غم

این همه زخم که بر پیکرِ من جا انداخت
هستی ام را بخدا از نَفَس و نا انداخت
از همان نیزه به من خیره شدی،می دانم
دیدنم خوب تو را یاد دو غمها انداخت

دردت به جان

دردت به جان دخترت پس پیکرت کو
خشکم زده با دیدنت بال و پرت کو

با اصغرت رفتی به میدان،خاطرم هست
تنهای تنها آمدی پس اصغرت کو

صدا زدم ابتا

پس از تو دام بلا قسمت کبوتر شد
کبوترِ سرِ دوشت پرید و‌ پرپر شد

بجای ناز کشیدن کشید مویم را
کسی که بعد عمو شیر شد دلاور شد

من پیر شدم

من پیر شدم عمه خمید آخر عمری
در کنج خرابه چه کشید آخر عمری

جا داشت بمیریم که بانوی وقارت
همراه سر و نیزه دوید آخر عمری

شور سفر کردن

شور سفر کردن ز تو دلشوره با من
حالی بپرس از ما میان کوی و برزن

از یُمن ما آباد می‌شد هر خرابه
دیدی که آخر در کجا کردیم مسکن

دکمه بازگشت به بالا