شعر شهادت امام كاظم (ع)

باب‌الحوائجِ

دریا شکست کوه شکست آسمان شکست

ای وایِ من که حرمت این آستان شکست

ای وایِ من که ساقه‌ی پایی نحیف و سرخ

از ضربه‌های چکمه‌ی یک پاسبان شکست


در زیرِ این عبا به گمانش کسی نبود

سَندی که پا گذاشت شنید استخوان شکست

از بس که تنگ بود و نمور و سیاه و سرد

از بس به سنگ خورد سری ناتوان شکست

باب‌الحوائجِ همه بود و کسی نداشت

روزی دِهِ همه بی آب و نان شکست

امسال هم گذشت ولی روز را ندید

دور از بهار قامتِ این باغبان شکست

امسال هم گذشت و رضا را ندید آه

بِینِ سیاه‌چال دلش ناگهان شکست

معصومه را نشد که عروسش کند – گریست

امشب که بغضِ دخترِ او بی امان شکست

از زهر تشنه بود و همین بابِ روضه شد

با داغهای کرببلا با همان شکست

لب تشنه بود و حرمله را با سه‌شعبه دید

طوری کمان کشید گمانم کمان شکست

وقتی صدایِ تیر به زینب رسید گفت :

قلب رُباب پشتِ پدر توأمان شکست

می‌خواست خنده ای بکند که گلوش ریخت

می‌خواست بوسه ای زندش که دهان…

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا