افسری با دستِ سنگینش حوالی غروب
زیر پلکم, یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاکِ صحرا ای پدر
استخوان ساقِ پایِ من ترک برداشته
چکمه ای بی رحم! تا چشم عمو را دور دید
بی هوا آمد سرِ طفل یتیمت داد زد!
تازه فهمیدم چرا مادربزرگم آب شد
عمه ام با لحنِ زهرا کربلا فریاد زد!
سیلی وسوزِ عطش,سویِ دو چشمم را گرفت
پنجه ی بغضی گلویم را فشرده, ای پدر
کاملاً واضح نمی بینم! ولی انگار که
چادر هر دختری را باد برده, ای پدر
وحید قاسمی