به ما ز راس غریبی خبر دهد نیزه
تمام دلخوشیه زینب است بر نیزه
سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند
سری که شد سر بغض علی به سر نیزه
به صبح نیزه و ظهر و غروب هم نیزه
و خورده اند یتیمان تو سحر نیزه
یکی ز دخترکان تو گفت:یا ابتا
زدند بر سر طفلت حسین!’سر’ نیزه!
رباب همسفر حرمله!بیا و ببین
نگاه مضطرب شیرخواره بر نیزه
مپرس حال مرا خوب نیست احوالم
ز بس نظاره شدم در کنار هر نیزه
فتاده ای ز نوک نی بلند مرتبه شاه
هزار بار شدی جا به جا به هر نیزه
“به بزم کوفه برادر تو گیر افتادی
سکوت کرده ای اما لبالب از دادی”
امین فرخی