شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

علی جانم

فرقش شکافت رُکنِ زمین و زمان شکست
یک ضربه زد ولی کمر آسمان شکست

نالید فاطمه که نزن نانجیب زد
از فرق تا به اَبروی او ناگهان شکست

راحت علی به خاک نمی‌خورد ، میخ در…
شمشیر شد که باز زد و استخوان شکست

تا خورد بر زمین دلِ زهرا دو نیم شد
قلب حسین قلب حسن توامان شکست

فریادِ جبرئیل که پیچید ، دخترش
بی اختیار در وسط آستان شکست

خون پاک می‌کند زِ روی خویش مرتضی
زینب دمِ در است ولی بی گمان شکست

اینبار روضه خواند علی پیشِ دخترش
از تشنه‌ای که داغِ لبانش جهان شکست

از تشنه‌ای که داغِ جوان داغِ طفل دید
در حلقه‌های هلهله‌ی این و آن شکست

از تشنه‌ای که در وسط جمع گیر کرد
با سنگِ بی مروتِ این کوفیان شکست

وقتی رسید نیزه‌ی خود را دوباره زد
وقتی که رفت نیزه‌ی خود را سنان شکست

انگشت مانده بود و عقیقی… از آن بدن
انگشت مانده بود ولی ساربان شکست

 حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا