بگو چه چاره کنم این هزار ماتم را
هزار و نهصد و پنجاه زخم درهَم را
یکییکی همهی خیمهها در آتش سوخت
که من شروع کنم روضهی محرم را
کمانِ حرمله من را رُباب را خم کرد
چگونه صاف کنم بی تو قامتِ خم را
امان دهند اگر ، خواهر تو میریزد
به رویِ معجر خود خاکهای عالم
به زیر آتش خیمه تَنِ شهیدان ماند
نشد که جمع کنم پارههای مبهم را
نشست خیمهای از شعله بر سر طفلت
بگو چه چاره کنم “عمه سوختم” را
صدای ضجهی هشتاد و چند خانوم است
که گرد خویش ندیدند هیچ مَحرم را
اگرچه سعی نمودم فقط مرا بزنند
خدا بخیر کند ضربههای محکم را
حسن لطفی