شعر وروديه محرم

خورشید دنیا

خورشید دنیا

هرکسی دنبال دنیا رفت عزت را ندید
هرکسی با عشق بد تا کرد جنت را ندید

ساقه های عرش شاهدهای این حرف من اند
چشم هرکس خورد بر نور تو ظلمت را ندید

در زدیم و دستی آمد روزی ما را رساند
سائل اینجا لحظه ای رنگ خجالت را ندید

لطفشان حتی به یک تبعید رفته میرسد
مثل فطرس هیچ کس اینقدر رحمت را ندید

هر نفس پشت نفس مقروض اربابم ولی..
این بدهکار از طلبکارش شکایت را ندید!

هر سری بر دامنت آمد سعادت مند شد
هر سری محروم فیض ات شد سعادت را ندید

ما به پابوس شبیر از پیش شبّر آمدیم
با چه شوقی از برادر به برادر آمدیم!

تو می آیی و به محض آمدن گل میکنی
کربلا را تا ابد میخانه ی کل میکنی

از همین گهواره چشمانت به زهرا خیره شد
از همین آغاز بر زهرا توسل میکنی

در قنوتت ذکر پشت ذکر بالا میرود
دستهایت را به سمت آسمان پل میکنی

بین دو انگشت تو جایی به ما هم میرسد؟!
پس بهشتی بودن ما را تقبل میکنی؟!

پنجمین خورشید دنیایی و با این آمدن
پنج ضلع نور را رو به تکامل میکنی

ساکتی انگار نه انگار اصلا تشنه ای
شیر مادر خشک شد اما تحمل میکنی

معنی یک روح مانده در دو پیکر میشوی
آخرش سیراب انگشت پیمبر میشوی

شب رسیده وقت تاریکی است ماهت را بده
یک کم از لطف های دل بخواهت را بده

راه دوری آمدم از ری مزاحم میشوم
خسته ام آواره ام لطف پناهت را بده

گر بنا داری بیایی و خریدارم شوی
زودتر از لحظه ی موعود چاهت را بده

خودنمایی کردن من را ریا هرگز نبین
گوشه چشمی از تو میخواهم نگاهت را بده

آمدم مثل رسول ترک آقایی کنم
فرصت نوکر شدن در خیمه گاهت را بده

سال ها شعبان به شعبان زیر دِینت رفته ام
روزی سال گدای رو سیاهت را بده

خوشه ای انگور داد و از تو باغش را گرفت
شیخ جعفر شد کسی که از شما حلوا گرفت

عرش را دیدیم ما در آسمان کربلا
پس سر ما خاک شد بر آستان کربلا

پیش ما اوقات شرعی از اذان مأذنه است
گوش را دادیم تنها به اذان کربلا

در قیامت میزبانی میکند از کل خلق
هرکسی که بود یک شب میهمان کربلا

از زمین و آسمان آتش ببارد باک نیست
ما همه هستیم یک یک در امان کربلا

از جوان و پیر وقتی نذر گنبد میشویم
اسممان هم میشود پیر و جوان کربلا

چشم ما هر شب برایش میشود نهر فرات
گریه پشت گریه پای داستان کربلا

تو به دنیا آمدی پیغمبر ما گریه کرد
روضه گودال را تا خواند زهرا گریه کرد

جبرئیل آمد خبر آورد بلوا میشود
بر سر پیراهنی بد جور دعوا میشود

آنقدر نیزه می آید آنقدرها میرود
تا تن آقا شبیه یک معما میشود

یا غیاث المستغیثین روی لب می آورد
در جوابش تیر بین حلق او جا میشود

یک طرف با سنگ یا با چوب زخمش میزنند
یک طرف هم باز قد خواهری تا میشود

سنگها تیز است مثل تیغ میبُرّد سریع
چندتایی میخورد جسمش مجزا میشود

جنگ اگر پایان بگیرد طبل غارت میزنند
دیگر اینجا وقت حمله سوی زنها میشود..

نه فقط از عشق تو درما جنون می‌ریختند
انبیا پای مواسات تو خون می‌ریختند..

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا