دل من کرببلا مانده و از دل دورم
چه کنم در قفس جسم چنین محصورم
نرسد دست به جانم به گریبان که رسد
چه کنم صبر اگر که نکنم مجبورم
پیش کس وانکنم سفره دل را جز تو
کز پذیرایی غیر از غم تو معذورم
گره بر دامن تو رشته اشکم زده است
تا که وصلم به غمت در دوجهان مسرورم
هر کجا می نگرم روی تو را میبنم
اصلا از دیدن جز روی تو آقا کورم
چشم را تا قدم تو … به نمک خواباندم
شوری اشک گواهم چه قدر پرشورم
میکشم دست بر این چهره خیسم هر وقت
می برد هر ملکی فیض تمام از نورم
هر زمانی که شدم عازم بزم غم تو
همچو موسای کلیمم که به سوی طورم
گاه بی گاه به یاد حرمت می گریم
من به دیوانه شدن از غم تو مشهورم
موسی علیمرادی