شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)

عموجان

حق بده خیلی هوایِ بوسه‌هایت کرده‌ام
از عموجان بیشتر بابا صدایت کرده‌ام

عمه دستم را گرفته بود اما آمدم…
فکرکردی که عمو جانم رهایت کرده‌ام

مقتل مأثور هستم غارتِ گودال را
ازدحامِ زخمهایت را روایت کرده‌ام

خواست تا دستت زند با دستِ خود نگذاشتم
پیش تو اُفتاد دستی که فدایت کرده‌ام

پیشِ دادِ مادرت پیراهنت را کَند و بُرد
دید لشکر آمدم خود را عبایت کرده‌ام

آنقدر من را کشیدند آخرش مَردی شدم
اینقدر گویم که در آغوش جایت کرده‌ام

هرچه می‌خواهند بر من می‌زنند و می‌روند
شُکر قدری از نوکِ نیزه جدایت کرده‌ام

خواستند از تو جدا سازند من را که نشد
آه شرمنده اگر که جابجایت کرده‌ام

آخرش من را مُشبک کرده‌اند این نعلها
راضی‌ام خود را ضریحِ کربلایت کرده‌ام

من در آغوشِ توام یا تو در آغوشِ منی
دیدی آخر جا میانِ بوریایت کرده‌ام

آخرین تیرش کشید و حرمله نزدیک شد
دیدی وقتی که سپر خود را برایت کرده‌ام

سینه‌ام را سینه‌ات را عاقبت با زور دوخت
حنجرم را حنجرت را روی هم بدجور دوخت

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا