نگارا ناز کمترکن که من مشتاق دیدارم
من از خاک سرکوی شما سر بر نمیدارم
تو ماه مهربانی دلبری خورشید مهرویی
تو گلزاری گلی من بنده ی سربار گلزارم
نگارا ناز کمترکن که من مشتاق دیدارم
من از خاک سرکوی شما سر بر نمیدارم
تو ماه مهربانی دلبری خورشید مهرویی
تو گلزاری گلی من بنده ی سربار گلزارم
ای خدا امشب مرا از مستی دنیا بگیر
سر بزیرم کن، سرم را از کرم بالا بگیر
روسیاهم در دلِ شب، راه را گم کرده ام
مثل نوری در دل تاریک من مأوا بگیر
طلوعی نیست تا دلخوش به فرداها کنم خود را
چراغی نیست تا راحت از این سرما کنم خود را
تمام بندِ انگشتانِ دستم یخ زد از دوری
توانی در نفس هایم نمانده ، ها کنم خود را
آخر ماه، گدا مانده و تنها مانده
همه رفتند فقط بنده ی رسوا مانده
درب مهمانی خود را کمی آرام ببند
یک نفر از صف بخشیده شدن جامانده
دوباره با غم و اندوه و آه برگشتم
ببخش باز مرا با گناه برگشتم
قبول کن پدرانه مرا در آغوشت
که مانده از همه جا بیپناه برگشتم
زخم تیر معصیت روی پر و بالِ من است
هر پَری روی زمین دیدی، بدان مال من است
دستِ من از دامنت وقتی رها شد..،گُم شدم
این همه سردرگُمی آثارِ اِهمال من است
بار معصیت به دوشم بار شد
صفحه ی قلبم سیاه و تار شد
بس که تیر از سوی شیطان خورده ام
چشم هایم خشک شد، بیمار شد
بر درگهت آمدم دوباره
با جرم و خطای بی شماره
گویم به دو چشم پر ستاره
(بر درد دلم تویی مخاطب
ما را به علی ببخش یا رب)
به دو سجده شکرخدا کنم
که مرا سپرده به دست تو
شده ام اسیر خُم از ازل
به هوای دام الست تو
ای که با گوشه نگاهت درد درمان می شود
تو بگو که سرنوشتم چون شهیدان می شود ؟
چند روزی مانده تنها از جوانی ، آه آه
غافلم من از خودم دارد زمستان می شود
نشسته ام که دلم را به غم دچار کنم
برای دیده شدن آنقَدَر هوار کنم!
خدا،خدا نکنم پس بگو چکار کنم
ز دست معصیتم سمت تو فرار کنم
ای دست گیر ، بیعتِ ما را قبول کن
این بار هم زعامتِ ما را قبول کن
ای مهربان به چشمِ طمع آمدیم ما
گفتی بیا ، جسارت ما را قبول کن