بی بی جانم
به روی قلب عاشق می شود زخمی کهن پیدا
کمال عشق تنها می شود در سوختن پیدا
من و شمع و شب و پروانه ، اهل ماتمآبادیم
در این غربت ، خدا را شکر ، کردم هموطن پیدا
غم تو رفته رفته از دل سنگم ، چه دُرّی ساخت!
میان سینهی من شد عقیقی از یمن پیدا
شکوه آیه ی تطهیر در نُطق تو جاری بود
همان لفظی که می شد در کلام پنجتن پیدا
شبیه فاطمه ، مانند زینب بی همانندی
جهان هموزن شأنت هم نخواهد کرد ، زن پیدا
کنار سفره ات همواره از جمع گدا پُر بود
کنار سفره ات همواره می شد مثل من پیدا
تو آن آئینه ای هستی که هنگام تماشایت
برای چشم ها گردیده تصویر حسن پیدا
غریبی تو ، غریبی تو ، غریبی تو ، غریبی تو…
نشد در بَطن این تکرار هم جان سخن پیدا
تو دریایی ، کجا قدر تو را مرداب می فهمد؟!
کجا اطراف چشمه می شود جویِ لجن پیدا
عبای صبر زینب روی دوش امِّکلثوم است
نشد در تار و پودِ آن ، گُسَستی مطلقاً پیدا
چهل منزل اسارت را چه آزادانه طی کردی
اگرچه روی دستت بوده ردّی از رَسَن پیدا
همین که لب گشودی ، خطبهی حیدر تداعی شد
به هم گفتند شامیها..، شده خیبرشکن پیدا !
تو هم جنجال را دیدی ، تهِ گودال را دیدی
میان آن شلوغی شد سنانِ بددهن پیدا
حسینَت؛ حا و سین و یا و نون ، افتاد روی خاک
کجای دشت رفتی که نباشد آن بدن پیدا !
سرآخر جسم عریان را حریرِ نیزه پوشاندند
در این صحرا از این بهتر نخواهد شد کفن پیدا
بردیا محمدی