خاک عالم به سرم

لشکری آمده تا سهم غنیمت ببرد
از تنی غرق به خون جامه به غارت ببرد

از سراشیبی گودال سرازیر شدند
با هم از بخت بد قافله درگیر شدند

غریب من

تقصیر سنگ هاست، پَرت گُر گرفته است
از سوزِ تشنگی جگرت گُر گرفته است

یک دشتِ لاله در نظرت گُر گرفته باز
انگار خانه ی پدرت گُر گرفته باز

پناه حرم

بعد از تو، غم به سینه ی لیلا پناه برد
مجنون دل شکسته به صحرا پناه برد

برخیز ای پناه حرم ، گوشواره ای
با دلهره به زینب کبری پناه برد

غریبانه

زهر ملعون، نفست را به شکایت انداخت
گوشه حجره تو را سخت به زحمت انداخت

داری از درد چه بدحال به خود می پیچی
مثل لب تشنه ی گودال به خود می پیچی

عجل وفاتی

حرف از وصیت است!؟ چرا خوب می شوی
چشم و چراغ خانه ی ما خوب می شوی

نبضت اگر چه فاطمه جان کُند می زند!
جدی نگیر بغض مرا، خوب می شوی

بی هوا آمد

افسری با دستِ سنگینش حوالی غروب
زیر پلکم, یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاکِ صحرا ای پدر
استخوان ساقِ پایِ من ترک برداشته

معجر زینب

دستی که سمتِ طشت طلا چوب می زند
چوبِ حراج بر غمِ ایوب می زند
پایِ سربریده ی خورشید مُلک ری
پیوسته حرفِ گندم مرغوب می زند

ای نیزه دار

ای نیزه دار! آینه بر نیزه می بری
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری!؟

از کوچه های ساکت و خلوت عبور کن
خوب است اندکی به اباالفضل بنگری

سوره ی مستور

سوره ی مستور روی نیزه ها می بینمت
آیه ی «والطور» روی نیزه ها می بینمت

منبر و رَحْلَت چه شد؟ ای زاده ی ختم رُسل
قاری مشهور! روی نیزه ها می بینمت

عکس امشب که خوش احوال تو را می بینم
عصر فردا ته گودال تو را می بینم

آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
شانه بر مو بزنی, آینه دارت باشم

بی کفن

جنگ که شد تن به تن, حساب ندارد
پاره گی پیرهن حساب ندارد
وای که زخمش به تن حساب ندارد
غربت این بی کفن حساب ندارد

بهار حسین

به پیمبر قسم که چشم زدند!
قد و بالای حیدری ات را
نیزه ای از شکاف پهلویت
می برد عطر کوثری ات را

دکمه بازگشت به بالا