نبودی ببینی دلم زار شد
به دست کسی چشم من تار شد
نبودی ببینی چگونه پدر
خرابه به فرق من آوار شد
نبودی ببینی دلم زار شد
به دست کسی چشم من تار شد
نبودی ببینی چگونه پدر
خرابه به فرق من آوار شد
مثل قدیم آمده ای باز در برم
با بوی سیب گیسوی خود در برابرم
مثل قدیم آمدی امّا نمی شود
تا سوی دامنت بِدَوم پر در آورم
تا آخرین ستاره شب را شمرده است
اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است
دست پدر نبود اگر بالشی نداشت
سر را به سنگ های خرابه سپرده است
باور نداشتم کهبیایی برابرم
امشب تویی برابرمن نیست باورم
هرچند بال پرزدنم را شکسته اند
اما برای باتو پریدن کبوترم
آهش فضای هر سحرش را گرفته است
داغی تمامیِ جگرش را گرفته است
از کوچه ها رسیده تنش تیر می کشد
از بس که سنگ دور و برش را گرفته است
گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت
جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت
رخساره اش حکایت بازار شام کرد
با آن لباس حاجت راز مگو نداشت
ما در بهشت هستیم قطعا با رقیّه
تنها دلیل مستی دل ها رقیّه
شاهان همه در حیرت اند اینکه چگونه
دارد غلامان این همه یکجا رقیّه
آن شب ز ترس و دلهره سرشار بودیم
ما فکر لحظه لحظه ی پیکار بودیم
بهر رضا,یت چشم خود بستیم امّا
بعد از نماز صبح هم بیدار بودیم
بر روی زخمم جز نمک مرهم ندیدم
خیری از این دنیا و از عمرم ندیدم
با اینکه از این دشمنان بد دهانت
حرف بد و بی احترامی کم ندیدم…
بر چشم های کوچکم سویی نمانده
بعد تو بابا جون,هیاهویی نمانده
تا شام,من پشت سر تو می دویدم
دیگر توانی نیست,زانویی نمانده
این مردمان به شهرت من خنده می کنند
هـر دم به ایـن نجابـت من خنده می کنند
جـایـم بـه روی دوش عمـو بــود یک زمـان
حــالا بـه ایــن اقـامـت من خنده می کنند
دلــم بــهـــانـــه روی تــو را گـرفــتـــه بـیــا
بـس اسـت دوریِ مــان ای پــدر بـیــا دیگــر
رقـیــه دخـتـــر نــازت مـگـــر نــبـــودم مــن
دلــم گــرفــت مــرا هـــم بــبـــر بـیــا دیگــر