صد مژده که ای یاران ، ماه رمضان آمد
ای غمزده و حیران ، ماه رمضان آمد
ای آنکه خجل از رب ، هستی ز گناه خود
دوری بکن از عصیان ، ماه رمضان آمد
شعر آیینی
منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد
صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنیتر شود این قصه، از این نقطه به بعد
ماجرا، تازه به اوج هیجانش برسد
پردهی چاردهم وا شود و ماه تمام،
از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد
لَیلهُالقدر، بیاید لبِ آیینهی درک
مَطلَعِالفجر، به تاویل و بیانش برسد
رو کُنَد سوی رُخش، قبلهنمای دل ما
قبل از آن روز، که از قبله، نشانش برسد
نامه دادهست، ولی شیوهی یوسف اینست:
عطر او، زودتر از نامهرسانش برسد
خامِ خود بود و به این فکر نمیکرد جهان
بیتماشای تو، جانش به لبانش برسد
شد جهنم همهی شهر ولی شیخ نشَست
تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد
“یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود”
نام تو، گشت دکانش، که به نانش برسد
یار تو اوست، که بیواهمه، در راه طلب
میدود سوی تو، هر قدر توانش برسد
ای بهارانهترین فصلِ خداوند! بیا
تا که این عالَم دلمرده، به جانش برسد
عقل، عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود،
تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد
عشق، در عصر تو، از حاشیه بیرون برود
عدل، در عهد تو، پایانِ خزانش برسد
ظهرِ آن روز بهاری، چه نمازی بشود،
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد
قاسم صرافان
می شود گاهی وصال ازسختی هجران درست
مثل لبخندی که شد ازدیده گریان درست
کوزه مجنون شکست و حال مجنون خوب شد
میکنند از اخم لیلا هم دوا درمان درست
ای رخت ملجا خورشید دو چشمت دریا
صورتت قرص قمر زلف سیاهت یلدا
نور باران شده از یمن قدومت دنیا
جای دارد که پس از روءیت رویت فردا
نزند سر رخ خورشید به دنیا پسرم
و باز افسوس فروردین نشد اسفندها باتو
بیا تا وا شود دلهای ما از بندها با تو
زمانش میرسد جایِ غم و اندوهها داریم
فقط لبخندها لبخندها لبخندها با تو
صدا چندین و چندین بار می پیچید می پیچید
در آن ابعاد کم، بسیار می پیچید می پیچید
که إِقْرَاء یامحمد یا محمد یا محمد…هان
صدا در لا به لای غار می پیچید می پیچید
تا غرق نور حیدر کرار می شوم
از روزگار شب زده بیزار می شوم
هر شب به ذکر ناد علی خواب می روم
هر صبح با اذان تو بیدار می شوم
از عرش آمدند ملائک به خدمتش
تنها به قصد عرض ارادت به حضرتش
حالا در امتداد مسیر پیمبریش
می آید از حرا پی اظهار بعثتش
وقتی از یار جدائیم بلا می آید
مرگ فوراً به سراغ دل ما می آید
نیمه شب حال دلم، حال خوشی بود که نیست
تا گناه است مگر حال بکا می آید؟
گرچه من هستی خود از یار دارم بیشتر
عهد با بیگانه و اغیار دارم بیشتر
این چه بازاریست که یوسف زمن بیزار شد
جای قلب زار من آزار دارم بیشتر
خورده آقاجان گره بر کارِ عالم! ألعجل
عیدهایمان گرفته رنگِ ماتم! ألعجل
برنگشتی از سفر! تحویل شد امسال هم-
بی حضورت با دلی آکنده از غم! ألعجل
در این سیاه چال جلوه ی قمر نشسته بود
چو ناله ای که صبح و شام بی اثر نشسته بود
به وقت گریه کردنش زمان غصه خوردنش
قضا ز کار ایستاده و قَدَر نشسته بود