مادرم گفت مرا مست رخ یار شوم
گرد شمع رخ تو از همه بی کار شوم
تا که دیدم بدنت زیر سم اسبان رفت
گفتم آیم به کنار بدنت زار شوم
مادرم گفت مرا مست رخ یار شوم
گرد شمع رخ تو از همه بی کار شوم
تا که دیدم بدنت زیر سم اسبان رفت
گفتم آیم به کنار بدنت زار شوم
تا میدهم به ساحت قدسیتان درود
از کوهسار نیزه روان میکنی دو رود
با این هزار و نهصد و پنجاه آیه.درد
من می شوم پیمبرت ای مصحف کبود
افسوس می خورم که نسیم غروب شام
بر روی نیزه شانه به زلفت کشیده است
مهمان کشی به رسم مسلمانی کجاست؟
قرآن بخوان که وقت رسالت رسیده است
زمین برای قدم هایت آسمان شده بود
وَ ماه, روی سرت مثل سایه بان شده بود
دوباره کشتی نوح از پس زمان برخاست
وَ باز دست خداوند, بادبان شده بود
کاروانی ز انتهای شفق
همچو خطی شکسته می امد
روزن نور بود و تا شهری
به سیاهی نشسته می امد
هنوز روی سرت جای نیزه داری و من
نشسته ام که بیاید عمو به یاری و من
هزار حرف دگر با سر تو دارم و تو
به سوی عمه پریشان و بیقراری و من
محسن نورپور
آن روز از تمامی دیوار های شهر
با سنگ می رسید جواب سلام ها
در مدخل ورودی آن سرزمین درد
از بین رفته بود دگر احترام ها
دروازه ورودی شهراست و ازدحام
بر پا شده دوبارههیاهوی انتقام
این ازدحام و هلهلهها بی دلیل نیست
یک کاروان سپیدهرسیده به شهر شام
بر نیزه کرده اند سر اطهر تو را
بر خاک وانهاده عدو پیکر تو را
از بهر آنکه خواهر تو زجر کشکنند
گردانده اند پیش نگاهش سر تو را
ای هلال زخمی بر نیزه ها
پاره حنجر گشته از سر نیزه ها
کاش می شد ای عزیز مادرم
جای تو می رفت بر نیزه سرم
بر روی نیزه بسته سر شیرخواره دید
هم سینه ی شکسته و هم گوش پاره دید
در قلب عشق تیزی شمشیر کِی کنند ؟
بیمار را به ناقه به زنجیر کِی کنند؟
این روزها بداهه سرا شده ام شاید هم…
سرگرم تماشای تو دنیا به سر نی
دنیا شده مجنون تو امّا به سر نی
از مشرق چشمان تو هفتاد و دو خورشید